زندگی با طعم لادن



همیشه از تماشای آدمای پر تلاش که برای هدفی تلاش میکنن لذت میبرم. فرقی نداره چه هدفی یا چه مسیری، من اغلب به این بخش ماجرا کاری ندارم. از اینکه ببینم کسی به موفقیتی رسیده، کوچک یا بزرگ،  و بدونم یا دیده باشم که چقدر براش تلاش کرده هیجان زده میشم. به آدمای رو به رشد، اونایی که سطح و طبقه و کیفیت کار و زندگیشون رو ارتقا میدن غبطه میخورم. دوستی با این ویژگی ها هم اگه داشته باشم سعی میکنم از دوستیم مراقبت بیشتری بکنم.


دیدی یه وقتا یه "کاشکی " میگی. بعد با خودت فکر می کنی آخه اینم شد آرزو. انگار یه جورایی داری یکی از کوپن های آرزوهات رو می سوزونی یا حتی شبیه خرد کردن یه اسکناس درشت یا بیخودی بیرون کشیدن پول از حساب پس اندازه. 

اون روز، اون تیشرت راه راه سبز-آبی و سرمه ای رنگ پشت ویترین، یه همچین حالتی برام داشت. 


کاش بلد بشیم چه حرفی رو چه وقت به چه کسی بگیم. پیش اومده یه جمله ی کوتاه مثل یه شوک الکتریکی به موقع من رو به زندگی برگردونده. مثلا اون روز که برام نوشت: "یکم بیخیالتر یکاری بکن." همین‌قدر پر از غلط و غلوط همین قدر رک همین قدر جون دار . 

حالا این روزا بیخیال ترم. دارم یه کارایی میکنم. 


اومدم یه پست مفصل بنویسم که دیشب قبل از خواب تو ذهنم چیده بودم. الان به نظرم رسید بهتره کمتر مطلب خاله زنکی از خودم بنویسم .


داشتیم کلاغ پر بازی می کردیم:

- کلاغ

+ پر

- گنجشک 

+ پر

- کبوتر 

+ پر 

~ روسری عمه جان (با خنده ی شیطنت بارش) 

+ پر 

- و ~ روسری که پر نداره خودش خبر نداره 

+ چرا!  ببین باد که میاد کنار روسریت پرواز میکنه 





امان از دنیای کودکانه و شاعرانه ی پر تخیلشون 


معمولا اینجوریه که وقتی با مشکلی روبرو میشم خودم به تنهایی دنبال راه حل میگردم و اغلب تنهایی راه حل رو عملی میکنم. تا حالا که به این روش عمر گذروندم. فکر کنم این جور بار اومدم که کمتر سراغ راه حل های گروهی میرم یا شایدم به این دلیل که هیچ وقت نمی تونم به کسی اعتماد کامل داشته باشم. 

دوستی داشتم که هر وقت به یه مشکل بر میخورد، هر چند کوچک و دم دستی زود میرفت سراغ دیگران ازشون کمک می خواست. مثلا توی کار آزمایشگاهی سریع می رفت سراغ دانشجوهای دکتری رشته مون. یه بار سر همین قضیه با هم حرفمون شد. من بهش گفتم نیاز نبود کسی در جریان کارمون قرار بگیره و مثلا به این دلیل و به اون دلیل مشکل پیش اومده و احتمالا راه حل رو با کمی فکر کردن و سرچ پیدا می کردیم. کلافه و دلخور با لحنی حق به جانب داشتم برای دوست دیگه م ماجرا رو تعریف می کردم. دوست دوم خیلی خونسرد و همچین پیر دانا طور بهم گفت: خب اینم یه راه حله دیگه! 


حق با دوست دومم بود. اشتباه از من بود که فکر می کردم تنها راه حل یه مسئله روش همیشگی، پر هزینه و زمان بر و خسته کننده ی من بوده. از اون ماجرا یه درس گرفتم و اینکه اجازه بدم دست کم دیگران به روش خودشون مشکلاتشون رو حل کنن و کمتر سرزنششون کنم. این روزا با یادآوری تجربه ی گذشته به یه جمله رسیدم که برای خودم خیلی مهمه.

اینکه ما تصور کنیم دیگران باید حتما به روشی که ما درست می دونیم رفتار کنن و مسیر درست فقط همونه که توی ذهن ماست، نوعی جهالته و اصرار بر این جهالت نوعی جنایت. 

جنایت ظریف و موذی و کثیفی که می تونه به سادگی عمر آدمای اطرافمون ( یعنی با ارزش ترین دارایی شون) رو از بین ببره.


نزدیک به 15 سال. این یعنی نیمی از عمرم رو توی این شهر زندگی کردم. همین چند وقت پیش بود که حساب کردم و شگفت زده شدم از این حقیقت. شاید بهتر باشه بگم از 15 سال پیش خانواده م به این شهر اومد. وگرنه که من شش سال از این مدت دانشجوی شهر دیگه ای بودم. حدود سه سال هم پشت کنکور گذشت و شبها و روزهایی که به هم دوخته و عمر سوخته ای شد که تفاوتی نداشت کجای این کره خاکی باشم. در تمام این مدت هیچ وقت نشد که خودم رو اهل اینجا بدونم. اینجا شهر من نبود. 

شیراز، که تنها دو سالی مهمان صفای خونه های بهار خواب دار و کوچه و خیابانش بودیم و از عطر نارنج و تماشای بهار بوستانها و موزه‌ها و سینماهاش لذت بردیم، با یک جفت کفش قرمز پاشنه داری که پشت ویترین مغازه ای دلم رو برد و هیچ وقت نصیبم نشد، رو بیشتر شهر خودم میدونستم. یا رشت که سالهای دبستانم، کوچه هاش محل بازی و قهر و آشتی با دوستام شد، پارک شهر و کانون کودک و نوجوانش خاطره ی شیرین زندگیم و اولین تلاشم برای ارتباط با کتاب و نوشتن بود با فرهنگ زیبای دلنشینش بیشتر به شهر من شبیه بود. آبادان که از وقتی یادم میاد تعطیلاتم رو توی بازار و محله ها و ساحل رودخونه و نخلستان هاش گذراندم همین طور.حتی دو شهر دانشجوییم که هزاران خاطره ازش داشتم. اما اینجا چی؟ من توی این شهر زندگی نکردم. توی خیابوناش با دوستی قدم نزدم. توی پارک شهرش با کسی درد دل نکردم، اینجا به کسی دل نبستم، توی بستنی فروشیای این شهر از خنده روده بر نشدم، توی فروشگاهش پول کم نیاوردم تا مجبور بشم اضافه ی خریدم رو به قفسه ها برگردونم و با ته مونده ی پولم لواشک بردارم و بعد یه دل سیر به خنگی نداشتن حساب کتاب جیبم با دوستی بخندم. من از قدم زدن توی روزای بارونی این شهر هیچ لذتی نصیبم نشده. من توی این شهر زندگی نکردم. 

اینجا رو شهر خودم نمیدونستم تا اون روز که دنبال پیدا کردن مزار پدر دوستم بودم.اون جا بیشتر مطمئن شدم که اینجا شهرم نبوده. زیر این خاک من عزیزی نداشتم. اون روز همینطور که بی هدف قدم میزدم و چشم می گردوندم و سنگ مزارها رو می خوندم و دنیا دور سرم می چرخید و همزمان اقیانوس درون دلم طوفانی شده بود، وسط هزار هزار فکری که توی اون طوفان در تلاطم بود به اینام فکر می کردم. به این که دیگه چیا می تونه آدمی رو به شهری، سرزمینی، خاکی متصل کنه؟

اون روز وقتی هیولای غم راه گلوم رو گرفته بود. وقتی به عموی مهربانی فکر کردم که من رو "دخترم" صدا می کرد و من محبت پدرانه ش رو باور داشتم، وقتی همه ی وجودم، حس از دست دادن رو تجربه کرد، انگار پیوندی بین خودم و این شهر حس کردم. پیوندی که همه ی این سال‌ها انکار شده بود. 


دستای کوچولو و یخ زده ش رو توی دستم می گیرم و میگم: الان که فصل آب بازی نیست. ببین چه یخ کردی. سرما میخوریا ! لبخند شرورانه ای تحویلم میده و میگه: بذار سردت کنم. بعد فوری دستاش رو میذاره روی گونه هام و از واکنشم خنده ش میگیره.

 به خاطر همین شیطنتاش، خنده ی نمکینش، کلمه های قلنبه سلمبه ش و دستای مهربونشه که بیش تر دوستش دارم. 


تفکرات، تصمیمات، احساسات و رفتار ما حاصل فرآیندهاییه که توی مغزمون رخ میده. یه سری جریان های عصبی و تغییر پتانسیل های الکتریکی و جابجایی چند تا ماده ی شیمیایی. البته منم مثل شما میدونم که ماجرا به این سادگیام نیست اما وقتی آزرده میشم، غصه م میگیره یا از همه کس و همه چیز خسته میشم باورش سخته که کار با چند تا جرقه ی کوچک و مولکول های آشنایی که ساختارشون رو توی کتابا دیدم حل بشه. بعد به این فکر می کنم که خب نباید کار سختی باشه که از مغزمون بخوایم جریان خاصی ایجاد کنه و هورمون مشخصی رو تولید کنه یا جلوی تولید دیگری رو بگیره. خب آره! میدونم به این سادگیا نیست ولی شدنیه.

حالا سوال اینجاست، پس چرا آنقدر سخت باور میکنیم که کسی با توکل به خدا و امور معنوی بتونه به روحش مسلط بشه؟ باور نداشتن به این مسئله زندگی رو سخت تر میکنه.



پ.ن: این کتابی که این روزا میخونم باعث شده بیشتر به خودم فکر کنم. به اینکه این ناآرامی و به هم ریختگی ذهنی چه مغناطیسی نیاز داره که در جهت مناسبی قرار بگیره. 


از پایان تحصیلم بیش از سه سال و یک ماه میگذره. و توی این مدت به جز چند مورد فروش کار دستی و گهگاهی حضور توی فروشگاه برادرم شغل و درآمدی نداشتم. غصه م میگیره از اینکه واسه چندرغاز پول توجیبی منت سرم باشه، از اینکه مامان بخواد از سر دلسوزی برام پول بفرسته بگه کمک خرجت باشه جای اینکه من کمک خرج اون باشم و اون به فکر بازنشستگی باشه، از اینکه داداشم مراعات غرورم رو میکنه و پول میذاره توی کتابخونه خودش، بهم میگه پول نقد لازم داشتی بردار. خب! اینا رو اینجا و به تک و توک خواننده های وبلاگم نگم به کی بگم؟ دلم نمیخواد فاز منفی بگیرم یا کسی رو مقصر بدونم. نوشتم چون باور دارم که میگذره همون طور که دوران های قبلی گذشته و باید یادم بمونه یه شبی نزدیک نیمه شب تمام فکرم پی این بود که چجوری پول دربیارم. و اینکه یه روزی توی آینده م اگه لازم شد یقه خودم رو بگیرم که چرا پی اون آرزو و هدف خاص نرفتم دلیلش رو بدونم. 

شاید بد نباشه همین جا دعوت کنم پیج دست بافته هام رو توی اینستاگرام ببینید. چیز ناقابلی اگه دید و به دلتون نشست مدیونید اگه نگید تا تقدیم کنم.


@Rastan_craft 


یک:

یکی از بزرگترین مهارت های زندگی، پذیرفتنه. پذیرفتن حقیقت به همون شکلی که هست، پذیرفتن اشتباه های گذشته، پذیرفتن مسیرهایی که باید برگشت، باید نیمه رها کرد.

دو:

گاهی انقدر جدی درباره ی کارایی که دوست دارم بتونم انجام بدم صحبت می کنم که انگار انجام شده. این وسط اگه کسی باور کنه و جدی بگیره و پیگیر باشه که روی ابرها سیر میکنم. با یکی صحبت کردم قرار شد ویزیتوری یه سری محصولات دست سازم رو انجام بده. انقدر جدی بحث میکردم راجع به میزان و کیفیت تولید که درباره ی کارگاه و کارگرام پرسید. مونده بودم چه جوری بگم بابا من خودمم و همین جفت دستام که قراره بذارم روی جفت زانوهام. همین! 

سه:

 بهش گفتم: ببین!  خسته م. همه ی روحم خسته ست. روحم ضعیف شده. 

چنان تشری بهم زد که از ترس سریع دست به کار شدم. خدا حفظشون کنه اینجور دوستا رو.



توی یه قالب یخ، به جای پالت ، چند رنگ مختلف ریختم و رقیق کردم. می خواستم به برادرزاده ی چهار ساله م ترکیب رنگ یاد بدم. 

- ببین عزیزم!  یه کم رنگ زرد ، یه کم آبی. حالا با هم قاطی بشن، چه رنگی شد؟

+ سبز

- آفرین! حالا یه کم زرد بردار، یه کمم قرمز .قاطی کن ببین چه رنگی شد؟ 

+ ناااارنجی 

- خب حالا تو رنگ جدید بساز.

+ اول زرد ،بعد قرمز، آبی، سبز، نارنجی. 

- اه! کثیف کاری نکن دیگه.

+ نیگا عمه جان! همه رنگا رو با هم قاطی کنی، سیاه میشه.

[ توی سکوت به سیاهی لحظه هام فکر می کنم. باید کمی زرد بردارم و فقط کمی قرمز ]



+ سال نو مبارک 


رفتم چند تا عمده فروشی و فروشگاه سر بزنم، نمونه کارم رو نشون بدم و موجودی ها رو بفروشم. یه جا شماره م رو که برای سفارش بعدی یادداشت کرد، اینجوری نوشت: خانم فلانی، تولید کننده شمع.

منو میگی؟ از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. یعنی میشه یه روز جدی جدی یه تولید کننده ی حرفه ای باشم؟ 



+ شاید به نظر مسخره بیاد اما در حال حاضر مهم ترین مشکلی که باهاش روبرو هستم، نایلون بسته بندیه. نه توی شهر خودم با کیفیت و قیمت مناسب پیدا کردم نه جای معتبر اینترنتی سراغ دارم.


دوره ی سختی رو پشت سر گذاشتم. الان فکر می کنم به انتها رسیده. درست نمیدونم بحران سی سالگی بود یا فقط یه همزمانی ساده. حالا که چندین ماه از شروع دهه ی چهارم زندگیم می گذره راحت تر می تونم درباره ش بنویسم. 

سی سالگی برای من دوره ی مواجهه با خود بود، خودی به عریان ترین شکل ممکن!  حالا فکر می کنم اگه دهه ی اول زندگی دوره ی دریافت باشه، که آدمی فقط از والدین و محیط پیرامونش باید و نباید یاد بگیره، دهه ی دوم دوره ی هیجان آزمودن نبایدها باشه و دهه ی سوم دوران کنار زدن آموخته ها و تجربه ی زندگی به سبک و روش خاص و فردی، طبیعیه که پایان این دهه نفس بریده میشی از این همه تلاش و تقلا. خسته از راه پر پیچ و خم پشت سر، پی یه روش تازه و منحصر به فرد می گردی برای باقی مسیر. تازه اونم بعد از اینکه متوجه شدی کجای مسیر زندگی هستی.

تمام این دو سه سال گذشته ،من با من سرگردان دنیای خالی و پر هیاهویی بودم که تا چشم کار می کرد فقط جا پاهای خودم بود. در به در، هر طرف که قدم می گذاشتم پوچی بود و بی معنایی. دنبال چیزی عجیب، پیچیده، باشکوه و افسانه ای می گشتم. دستی که از غیب پیدا بشه و از این دنیای وحشتناک نجاتم بده. کسی که همه چیز رو آروم کنه و کمکم کنه تا به تمرکز برسم. 

توی این مدت شاید هزار بار برای مهسا نوشتم و گفتم: ببین مهسا! هیچ خبری اون بیرون نیست. هیچ کس نمیتونه، حتی اگه بخواد نمیتونه، شرایط تو رو بهتر کنه. هیچ تغییری از این بیرون اتفاق نمیفته. هر چی هست و باید باشه درون خودته.

اینا رو می دونستم. می گفتم اما باور نداشتم. نه! شاید باور اینجا لغت درستی نباشه. به محتوا و معنای این حرفا، به چگونگی اجرایی شدنش آگاهی نداشتم.

امروز آروم ترم. اون هیاهو آروم شده. دارم می بینمش که از کنارم رد شده یا من رد شدم. حالا دیگه مطمئنم هیچ تغییری از اون بیرون شروع نمیشه. حالا یاد گرفتم چه جوری جهت نمای درونم رو بخونم. حالا دیگه فهمیدم شگفت انگیزترین مسیر زندگیم ساده ترینشه .

آخ! اگه اینا رو پیش از این تجربه کرده بودم. یادم باشه اگه روزی مادر شدم، بهش اجازه ی تجربه بدم. بذارم ببینه، بچشه، حس کنه، شکست بخوره و از دنیای پرهیاهوی پوچی ها بگذره. همون طور که من گذشتم و بهاش رو پرداختم .

توی این مدت باختم. فرصتی رو که داشتم و برام عزیز بود از دست دادم. گذشت بی اینکه به گذشتنش آگاه باشم. حالا سبکبارترم. یه کوه تجربه رو زمین گذاشتم. انقدر بهش خیره شدم و دور و برش چرخیدم که کم کم جذب وجودم شد. حالا یه جایی توی رگهام یا شبکه ی عصبی ریزی که تمام جسمم رو فراگرفته داره می چرخه. هر لحظه همراهمه و این بار این منم که بهش تسلط دارم.

حالا دیگه بزرگترین هدفم، موفق شدن توی فلان آزمون یا رسیدن به فلان موقعیت شغلی یا زندگی توی فلان منطقه نیست .حالا بزرگترین و مهم ترین خواسته م اینه که یاد بگیرم چه حرفی رو کی، کجا، به چه کسی بگم یا نگم. اینکه یادم باشه منم یه سر رابطه هایی هستم که با دنیای بیرون دارم، که حق دارم بی ترس از قضاوت و پیش داوری، بدون ترس از شکست و تمسخر و بدون ترس از برچسب متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن و خیال پردازی خوردن و  ترس زیر پا گذاشته شدن غرورم، احساساتم رو ابراز کنم و برای تک تک خواسته هام در کمال خونسردی بجنگم. اینکه یاد بگیرم تمام نگاهم به حس قلبیم باشه که عقل یه جایی همون دور و براست، که عقل هم میگه حواست باشه کجا، با کی و در حال انجام چه کاری حال روحت میزونه. حالا تمام ابزاری که برای رسیدن به این هدف احتیاج دارم، یه مشت مکث، یه تعداد نقطه، یه شیشه صبوری و یه بغل نفس عمیقه.



پ.ن: نوشتم که اگه درگیر این هیاهو هستید بگم راه خلاصیش اینه دست از یقه ی خودتون بردارید. به قول عطار: خود راه بگویدت که چون باید رفت.



دنبال شخصی هستم که طراحی لوگو و بسته بندی محصولم رو انجام بده. طراحی حرفه ای، خلاقانه و با قیمتی که برای یه بیزینس خیلی خیلی نوپا مناسب باشه. حالا که خودم دارم از نزدیک هیچی شروع به کار میکنم، ترجیح میدم از کسانی کمک بگیرم که مثل خودم جوان و علاقمند باشن. ممنون میشم اگر میشناسید معرفی کنید. 

اگه خودتون چنین ویژگی هایی دارید لطفا نمونه کار بفرستید.



بعد از مدتها دارم ستاره ی بالای صفحه ی مدیریت وبلاگم رو کم میکنم. رسیدم به وبلاگ

سرندیپیتی. موسیقی پست آخر ( علیرضا لاچینی) رو پِلِی کردم و دسته بندی

داستان های خیلی کوتاه رو باز کردم. این مسیر رو توی فضای خلوتتون برید و اگه از ترکیب اون موسیقی و چند تا از داستان ها چشمتون تر نشد، دست از دنبال کردن این وبلاگ بردارید .


پ.ن: شماها که خوب می نویسد، ترک نکنید وبلاگ رو. 


وقتایی که حس نوشتن ندارید، یا وقتی که یه ایده دارید و به اون خوبی که توی ذهنتون به نظر میرسه نوشته نمیشه، چه کار می‌کنید؟ از چیا الهام میگیرید؟

 پست آخر شهلا زرلکی رو توی اینستا میخوندم، به این فکر کردم که من چقدر به آشپرخونه و عطر و بو و فضای اونجا مدیونم. حالا نویسنده نیستم درست، ولی لذت نوشتن رو اونجا تجربه کردم و خیلی وقتا جواب داده. عود و شمع روشن کردن هم همینطور، بازی با نور و سایه و رنگ توی فضای اتاق هم همینطور. اما مدتیه یه قصه کودکانه توی ذهنمه که به اون خوبی که میخوام پیاده نمیشه. حالا مهم نیست نتیجه ی نوشتنش چی باشه از اینکه یه متن ناتمام دستمه ناراحتم. شماها با چی بهتر می نویسید؟ این همه پست خوب میذارید دل ما رو آب میکنید از کجا میاد؟


پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه.

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوت شب و مسیر تاریک و بی نور چراغ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر ه ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان

همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 


همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما. از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به مسائل و اتفاقات به قدری تغییر میکنه که انگار اون آدم قبل نیستی. همه چیز توانایی این رو داره که در عین شکوهمندی مبتذل و هولناک باشه، حتی برای بدترین اتفاقات دنیا توجیه یا دلایل منطقی پیدا میشه. از اون جا به بعد زندگی خشن و بی رحم و اغلب تحمل ناپذیر میشه. 

حالا دیگه مطمئن نیستم چی درسته چی غلط. مرز خوب و بد، درست و نادرست ، راستی و ناراستی، ستمگر و ستمکش روز به روز داره برام باریکتر و محو میشه. منی که هنوز توانایی پذیرش حقیقت رو ندارم و ترجیح میدم با فریب خودم زندگی کنم، منی که تحمل پایان رابطه های یک طرفه برام اینقدر سخت و دردناکه، منی که برای ادامه مسیر زندگی برنامه ای ندارم چه جوری بتونم به پایان زندگیم یا پایان دادن بهش فکر کنم؟ پس این چیه که فکر می‌کنم تهدید به قتل شدن هولناکه؟ چی میخوام واقعا؟ پایانم کجاست؟



+ جواب کامنت خصوصی: 

از این قرارا با خودت نذار. دست کم اینجا نه. تندی و تلخی ای هم اگه دیدی بذار پای لادن بودنم!


پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش داشتم. هنوزم دارم. نتیجه ی چند ماه زحمت بی وقفه ست. مال خود خودمه. منحصر به فردترین چیزی که توی دنیا دارم. چه اهمیتی داره که چند ماه بعد یکی دیگه مقاله ش رو به اسم خودش چاپ کرد و بعدم پایان نامه ش رو و بعدم ازش دفاع کرد. منم هیچ غلطی نتونستم بکنم. چرا؟ چون درگیر مشکلات شخصی و خاله زنکی بی پایان آدمای دور و برم بودم.

پنجره رو بستم، پریز آون رو از برق کشیدم بعدم پریز لامپ یو وی و دستگاه اندازه گیری نقطه ی ذوب. بعد شیر روتاری رو که یه سر به هوا باز گذاشته بود بستم و کلید رو از جای همیشگیش برداشتم. چراغا که خاموش میشد، کلید که توی قفل در چوبی بزرگ می چرخید، سکوت هراس انگیزی همه جا رو می گرفت. توی راهرو صدای گفتگوی دانشجوهای آزمایشگاه کناری میومد. چند تایی آقا بودن که عصر با هم میومدن و تا دیر وقت میموندن. یکیشون با من خیلی بد بود. یه بار بد جور جلوی دانشجوهای دختر ارشد رشته شون زده بودم توی پرش. داستانش مفصله اینجا جاش نیست. فقط از شنیدن صداش حالم بد شد. خسته بودم، بوی تلخ بنزالدهید و تندی اتیل استات هنوز توی تنم بود.  

کلید رو تحویل نگهبانی دادم و توی دفتر خروجی نوشتم: جوکار ، بیست و چهل و پنج دقیقه. هنوز یک ربع به نه مونده بود. آخرین سرویس دانشگاه به خوابگاه ساعت نه میومد. مسافراش هم دانشجوهای ارشد دکتری ای بودن که مثل من از کار بی مزد و مواجب طولانی در حال هلاک شدن بودن. همه ساکت، همه غمگین همه.

تا ایستگاه اتوبوس و صندلی فی یخ زده ش کمتر از پنج دقیقه راه بود. می تونستم همون جا روی صندلی های کنار نگهبانی بنشینم و منتظر بمونم تا ده دقیقه ای بگذره. اما فکر نقره پاشی آسمون توی این شب مهتابی تشویقم کرد برم توی محوطه. همه ی گیاه های جلوی دانشکده، چمن پر پشتش، درخت کاج و افرای بلند بالاش توی هاله‌ای از یه نور براق و شفاف پیچیده بودن. هوای خنک نیمه ی اردیبهشت بود. برف روی کوههای اطراف شهر هنوز آب نشده بود. ماه اون بالا سروری میکرد و سخاوتمندانه مشغول نورافشانی بود. کاش من سنگ میشدم و تا همیشه توی همین فضا میموندم.

سمت راستم به فاصله ی چند قدم ایستگاه اتوبوس بود و سمت چپم پله هایی که امتدادش نوک قله ای رو نشونه گرفته بود که مقصدم بود. اتاق و تخت خوابم توی خوابگاه. یه حسی بهم میگفت، خلوتِ شب و مسیرِ تاریک و بی نور ِِِچراغِ بخشی از جاده ی پیچ پیچ دانشگاه به خوابگاه و صدای پارس سگی که از دور دست میاد و هزار خطر ریز و درشت دیگه رو ندیده بگیر و خودت رو به یه پیاده روی تک نفره ی شبانه دعوت کن. حس شروری بود که خیلی زود کنترل پاهام رو دست گرفت. چشم باز کردم دیدم هم قدم برگای به زمین افتاده ی افراها هستم که خودشون رو به دست باد سپردن. 

هوا بی نظیر بود. یه سکوت خالی از صدای انسان و دست سازه هاش پیرامونم رو فراگرفته بود. صدایی اگه بود، یا خش خش برگ و سوت نسیم و رقص شاخه ها بود یا صدای پارس سگ و جیرجیر ه ها. وسطای راه ایستادم. هنوز یه حس ترس ته دلم رو قلقلک میداد. اما لذت بی پروا قدم زدن توی سیاهی شب زیر بارون مهتاب رو مگه من چند بار دیگه توی عمرم می تونستم تجربه کنم؟ شاید هرگز چنین فرصتی دوباره به دست نیاد. 

ایستادم و چشم چرخوندم دور تا دورم رو تماشا کردم. شهر زیر پاهام بود. دنیا و واقعیت های تلخش زیر پاهام بود. شده بودم جزیی از خیال. خیالی که تا بی نهایت میشد ادامه ش داد. اما خیال فقط خیاله. هر چه زیبا هر چه باشکوه هر چه دلنشین. فقط یه خیال فریبکار بی چشم و رو و بی رحمه که با یک باره رفتنش زهر رویارویی با حقیقت رو به جونت میریزه. 

حرکت برگها تندتر شد. نسیم دلربای اردیبهشت بازیش گرفته بود. منم میخواستم هم بازی برگ و شاخه و علف ها باشم. دستام رو از هم باز کردم. اجازه دادم نسیم از آستین لباسم سر بخوره تا نیمه ی کمرم. بعد پاهام وارد بازی شدن.

 به این فکر می کردم که لذت هراس آلودِ بی هوا پرسه زدن توی شب کوهستان از اون حس هاست که دیگه هیچ وقت قرار نیست به این شکل تجربه بشه. پس باید با تمام وجودم ثبتش میکردم. چنان با دقت که حتی الان بعد از گذشت چهار سال در حالی که جلوی باد کولر لمیدم اون حس برام زنده و تازه ست. سهم من از خیلی لذت های زندگی همین‌قدر جزیی، کوتاه و گذرا و آمیخته با خیال و رویا بوده و هست. پس در سکوت از پیمودن باقیمونده ی مسیر کوتاهم لذت بردم و جسم و جانم رو به رویا سپردم.



پ.ن: بیش از یک سال پیش، متنی نوشتم با عنوان

همان لحظه ی همیشگی. این متن توی همون حال و هوا نوشته شده. 


همیشه یه جایی پسِ ذهنم، والدینم رو به خودخواهی متهم میکردم. در نظرم این که آدمی بعد از دو فرزند پسر دلش یه فرزند دختر بخواد چیزی جز خودخواهی نیست. اینکه با تولدت نقش شی تکمیل کننده ی کلکسیون خانوادگی رو داشته باشی هیچ حس خوب یا دلیل خوبی برای وجودت توی این دنیا نیست. 

این مسئله یه جایی توی ذهنم خیلی کمرنگ حس میشد بی اینکه بهش دقیق بشم تا همین چند روز پیش. اون روز توی باشگاه بعد از اینکه با یه دختر بچه ی بامزه ی آتیش پاره بازی می کردم، سراغ ورزشم رفتم که خانم مسنی ازم یه سوال پرسید. 

- دختر شماست؟

- من؟ نه! مامانش توی سالن کناریه.

- آخه می بینم همیشه با شما بازی میکنه و حرف میزنه.  ببخشید.  نکنه مجردی؟! 

- آره 

بعد از گذشت چند دقیقه دوباره همون خانم اومد سراغم و کلی عذرخواهی کرد و آرزوی خیر. از اون موقع دارم به این فکر می کنم که داشتن یه فسقلی مثل آوینای دو ساله، چه امتیازها و انتخاب هایی به آدم میده. ( گذشته از اینکه تا کوچولو هستن میشه به عنوان یه وسیله بازی ازشون لذت برد). از اون به بعد هی مغزم داره برام پاسخ جمع میکنه. مهم ترینش برام این بود که آدم می تونه خودش رو توی وجود دیگری ادامه بده. مثل پاسخی میمونه به میل جاودانگی. تصور کنید موجود خام و شکل پذیر و تربیت پذیری که می تونه تمام اشتباهات گذشته ی تو رو جبران کنه و عمر سوخته ت رو باهاش دوباره به دست بیاری. هر چه تو به پیری و زوال نزدیک میشی اون به جوانی و بلوغ و توانمندی. این احتمالا همون دلیلیه که باعث اختلاف جدی بین فرزند و والدین میشه. برای یه پدر یا مادر پذیرش این مسئله که فرزندشون موجود مستقلیه؛ موجودی که برخلاف رفتار ساده ی کودکیش، نه خام و خالی از فکر و احساسات مستقله نه قراره به جای شخص دیگه ای زندگی کنه، به این سادگیا هم نیست.

اما من از این حس خودخواهانه میگذرم. من تمام تلاشم رو میکنم تا زندگی رو در مدت باقی مانده به بهترین شکل ممکن زندگی کنم. من هنوز کلی چیز مونده که تجربه کنم. درسته که زمان زیادی رو تلف کردم، شایدم نه این دوره ها لازم بوده برای خودشناسی و خودسازیم، ولی اجازه نمیدم کسی روزای پیش روم رو بر خلاف میلم عوض کنه.


+ هر چی فکر میکنم اون سال بعد از پایان درسم چه برنامه ای برای امروزم داشتم یادم نمیاد. چرا چیزی در این مورد ننوشتم؟!


کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.

مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی بود که دانشجوهاش جرات برقراری کوچکترین ارتباطی با مردم بومی نداشتن. مظلوم ترین ن و دخترانی که می تونم تصور کنم رو توی اونجا دیدم. هنوز یادآوری دستای زمخت و ترک خورده ی همکلاسیای نوجوانم که توی فصل برداشت کنجد می دیدم، ناراحتم میکنه. 

اولین روز مدرسه برام حال غریبی داشت. اولین بار نبود که مدرسه م رو عوض میکردم. پیش اومده بود حتی وسط سال تحصیلی برم مدرسه ی جدید اما اینجا آدماش، فرهنگش خیلی با چیزی که قبلا دیده بودم متفاوت بودن. همون روز اولی یکی از همکلاسیا برام تعریف کرد که سال قبل یه برادر سر خواهرش رو روی پله های دفتر مدرسه بریده. چرا؟ چون فکر میکرده دوست پسر داره و من که تا اون موقع حتی نمی دونستم دوست پسر یعنی چی از فرط ترس و تعجب و اضطراب دل و روده م رو بالا آوردم. هیچ وقت جرات نکردم پیگیر راست یا دروغ ماجرا بشم. 

باور کردنی نبود اما خیلی زود توی اون محیط دوستای جدیدی پیدا کردم، دوستایی که با هم کلی خاطره ساختیم. پنج نفر میشدیم. الف که درسخون ترین عضو گروه بود، اطلاعات عجیبی راجع به پیرایش و آرایش داشت و عجیب تر اینکه قرار بود با پسر عموش ازدواج کنه. ( همش سیزده سال داشت !). نفر بعد سین بود. آروم و مظلوم و سر به زیر. انقدر دیر به دیر میخندید و جدی بود و شخصیت مرموزی داشت که توی تصوراتم می تونست یه روز معلم مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بشه. بعدی کاف بود. پدرش دانشگاه بود. توی یکی از نامه هایی که ازش مونده نوشته " یادت نره من اولین دوستت توی این مدرسه بودم ". البته من چیزی یادم نمیاد. کاف بود که به من یاد  داد چه جوری رومه دیواری درست کنیم که شبیه رومه دیواری دبستانیا نباشه. اون بود بهم یاد داد چه جوری با یه واکمن کوچک مصاحبه ضبط کنم و سوال های مصاحبه رو چه جوری مرتب کنم. اولین کسی بود که سر کلاس پرورشی یه ایده ی تازه داشت. مصاحبه ی ضبط شده با داییش که اونم طلبه بود رو به عنوان تحقیق درس پرورشی سر کلاس پخش کرد. طبع شعر هم داشت و اون وقتا فکر میکردم غزلیاتش دست کمی از غزلیات شعرای مشهور نداره. آخری خ بود. انقدر مهربونیش پر رنگ بود که هیچی دیگه ازش یادم نیست. فقط هم تا سوم راهنمایی درس خوند و دبیرستان باهامون نیومد. و من. آخرین عضو گروه پنج نفره مون. که تقریبا میشه گفت به دست یه معلم ریاضی خلاق شکل گرفت و اسمش شد " ایالت پنج نفره ". دلیل این اسم رو نمیدونم .حتی یادم نیست اولین بار کی پیشنهاد داد. اما نوشته های بر جا مونده از اون روزا نشون میده خیلی قضیه برامون جدی بوده.

اجازه بدید بیشتر از معلمای اون مدرسه بگم. جوان ترین، خلاق ترین، باحال ترین و باسواد ترین و حتی رفیق ترین معلمی رو که میشه تصور کنید. تصور کردید؟ بیشتر معلمامون این شکلی بودن. چرا؟ چون اون منطقه به عنوان یکی از مناطقی بود که همیشه کمبود نیروی ثابت تدریس داشت و دانشجویان تربیت معلم طرحشون رو اینجا میگذروندن.  شما فکر کن یه تعداد معلم بیست، بیست و چند ساله که تازه از اون دنیای رویایی و ایده آل وارد عرصه ی شغلی شدن و پر از شوق و انرژی هستن. کلاسامون پر بود از تحقیق و پروژه و مسابقه و فعالیت گروهی و.

 یه معلم تاریخ داشتیم که من رو خیلی دوست داشت. من کمی ازش بدم میومد. هنوز ذهنم عادت نداشت به پذیرفتن معلمی که مانتوی سبز زیتونی و یشمی و آبی نفتی کوتاه بپوشه و سه شنبه ها عصر نامزدش با جین مشکی و تی شرت سفید و کت اسپرت یشمی و ساعت و کفش چرمی ( خیلی سوپر استار طور) بیاد دنبالش، از اون گذشته درباره ی تاج گنده ی احمد شاه قاجار که یه پسر بچه ی کپل بوده قصه بگه . توی آلبوم عکسش رو دارم. دلم قنج میره واسه خنده ی نمکینش. 

معلم ریاضی رو که نگو. منِ فراری از ریاضی رو شیفته ی زنگ ریاضی کرد. عضو مهمان ایالت پنج نفره مون بود و گاهی زنگ ورزش یا زنگ تفریح روی سکوهای جلوی کلاس می نشست و باهامون می خندید و خاطره تعریف میکرد و درباره ی سریال های تلویزیونی نظر میداد.

دیروز داشتم به رویاهای بچه های گروهمون فکر میکردم. به تک تک استعداد هاشون، به همه ی برگه امتحانی های بیستی که می گرفتیم، به پروژه هامون که انگار جدی ترین اتفاق دنیا بود، به جشن پایان دوره ی راهنمایی که پایان تحصیل بعضی از همکلاسیام بود. با خودم فکر کردم اون روحیه ها چقدر به یه وبلاگ نویس نزدیک بود. اگه اون موقع وبلاگ رو می شناختیم، یا همه مون توی خونه کامپیوتر شخصی داشتیم حتما همگی وبلاگ نویس بودیم. اما دست سرنوشت چه بازیا که نداره، فرهنگ متعصب و ضعیف چه استعدادها رو که زیر پا له نمیکنه. از شما چه پنهون ته دلم آرزو کردم الان که دیگه همه دست کم یه گوشی هوشمند دارن، کاش وبلاگ نویس شده باشن. اینجوری می تونم امیدوار باشم یه روز زیر یکی از پستام این پیام رو دریافت کنم :

فلانی! تو عضو ایالت پنج نفره ی ما نبودی؟


همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما. از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به مسائل و اتفاقات به قدری تغییر میکنه که انگار اون آدم قبل نیستی. همه چیز توانایی این رو داره که در عین شکوهمندی مبتذل و هولناک باشه، حتی برای بدترین اتفاقات دنیا توجیه یا دلایل منطقی پیدا میشه. از اون جا به بعد زندگی خشن و بی رحم و اغلب تحمل ناپذیر میشه. 

حالا دیگه مطمئن نیستم چی درسته چی غلط. مرز خوب و بد، درست و نادرست ، راستی و ناراستی، ستمگر و ستمکش روز به روز داره برام باریکتر و محو میشه. منی که هنوز توانایی پذیرش حقیقت رو ندارم و ترجیح میدم با فریب خودم زندگی کنم، منی که تحمل پایان رابطه های یک طرفه برام اینقدر سخت و دردناکه، منی که برای ادامه مسیر زندگی برنامه ای ندارم چه جوری بتونم به پایان زندگیم یا پایان دادن بهش فکر کنم؟ پس این چیه که فکر می‌کنم تهدید به قتل شدن هولناکه؟ چی میخوام واقعا؟ پایانم کجاست؟


میدونی! من از فیلمای مسعود کیمیایی خوشم میاد. از داش آکل و قیصر و آدم لوتیا و بامرامای فیلم فارسیا هم همینطور. از اینا که رگ غیرتشون میزنه بالا و پا رو دلشون میذارن و. اما.

اما دلم نمیخواد خودم یکی از دخترای اون مدل داستانا باشم. بدم میاد یکی به جام تصمیم بگیره و لوتی بازی در بیاره. ترجیح میدم بیاد به خودم بگه: خب!  فلانی! خوش داری چه جوری دهن سرنوشت رو سرویس کنیم؟


دکتر لگز به صندلی اش تکیه می دهد، دست هایش را روی پاهایش قفل می کند  و سکوت من را با سکوتش پاسخ می دهد. پدر و مادر آن طرف در، منتظر می ماندند و ما هر هفته در سکوت کامل، روبروی هم می نشستیم. 

این باعث شد به موسیقی دانی که آرون یک بار برایم تعریف کرده بود فکر کنم؛ کسی که یک قطعه ی موسیقی بدون نُت نوشته بود. وقتی قطعه اجرا می شود، یک موسیقی دان به صحنه می آید، پیانو را باز می کند، زمان را تنظیم می کند و چیزی نمی نوازد. آرون گفت اولین باری که قطعه اجرا شد، شنونده ها عصبانی شدند، با هم پچ پچ می کردند و روی صندلی هایشان تکان می خوردند، حتی بعضی ها از سالن خارج شدند؛ اما حالا وقتی این قطعه اجرا می شود، مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن، چیزهای دیگری می شنوند. مثل صدای خش خش لباس ها در برخورد با صندلی و صدای سرفه های آرام و مودبانه. آن ها صدای خودشان را می شنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمی دهند. نام این قطعه < چهار دقیقه و سی ثانیه > است، چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و بیست و سه ثانیه در سکوت می نشیند.

اگر مردم ساکت بودند، می توانستند صدای زندگی شان را بهتر بشنوند. اگر مردم ساکت بودند، هر وقت تصمیم می گرفتند حرف بزنند، حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند، می توانستند پیام های همدیگر را درک کنند؛ درست مثل موجودات زیر آب که برای هم نور می فرستند یا رنگشان تغییر می کند.

انسان ها در خواندن و درک پیام های هم ضعیف اند؛ تازگی ها این راه فهمیده ام.



گاهی وقت ها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمی توانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی. 



شاید عروس دریایی، الی بنجامین، آرزو قلی زاده، انتشارات پرتقال، چاپ پنجم 96


پ.ن: گاهی کتابا قرار نیست چیز زیادی بهت یاد بده. فقط کافیه جای یه سری چیزا رو توی ذهنت مرتب کنه. شاید عروس دریایی، برای من چنین نقشی داشت.


میدونی! چیزی که اذیتم میکنه اینه که آدمای رفته ی زندگیم، قبل از اینکه رفتنشون رو ببینم یا باور کنم، رفته بودن. رفته بودن و من باور نداشتم که رفتن. راستش دیگه موندن بقیه رو هم باور ندارم. کاش اگه قراره برن، قشنگ برن. با خداحافظی برن. برای همیشه برن. حالا بیشتر به عباس معروفی حسودیم میشه واسه اون لحظه ش که نوشت: 

لعنت به رفتنت

 که قشنگ میروی.



+

این پست رو دو سال پیش نوشتم. دو خط آخرش. آه! 



همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.

اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟


همه چیز شبیه قمار بود. که من باختم. تمام.

اما مسئله اینجاست که من روی یه احتمال شرط بستم. احتمالی کمتر از پنج درصد. شایدم خیلی کمتر. مسئله اینه، من اون نود و پنج درصد رو ندیدم. نخواستم ببینم. با اینکه همیشه از فریب متنفر بودم و از فریب خودم می ترسیدم. ندیدم. الان مسئله اصلی اینه: نود و پنج درصد حقیقت امروزم چیه؟


توی بدنسازی چیزی که بیش از همه برام جالبه، توجه به جزئیاته. با هر تمرین متوجه یکی از قسمت های بدنت میشی و تلاش میکنی تقویتش کنی. همون عضله ای که تا دیروز نمی دونستی اونجاست، همون که هر روز بی تفاوت ازش استفاده میکنی؛ مثلا وقتی میخوای وسیله ای رو جابجا کنی، به بالاترین شاخه ی پتوس آب بپاشی یا بیرحمانه قطره های اشک رو از صورتت پس بزنی.


حدود دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم کتاب خوندن رو خیلی جدی تر، به عنوان یه روتین همیشگی داشته باشم. سخت ترین قدم پیدا کردن کتابایی بود که برام جذابیت داشته باشه و مشتاق ترم کنه. به لطف آزمون و خطایی که توی کتابخونه عمومی ممکن شد، به لطف معدود دوستان کتاب دوست و به لطف شبکه های اجتماعی تخصصی معرفی کتاب کم کم یاد گرفتم چه کتابی انتخاب کنم. حتی یاد گرفتم روی چه کتابایی ریسک کنم. داشتن دوست کتابخون و کتاب دوست و کتاب شناس خیلی کمک خوبیه، خیلی به رشد فکری آدم کمک میکنه.

این روزا یه تعداد از بچه های خوش ذوق و کتاب دوست وبلاگ نویسمون یه پادکست معرفی کتاب تهیه کردن که تصمیم دارن توی اون به کتابای خوبی بپردازن که کمتر شناخته شده. خوشحال میشم ازشون حمایت کنید و اگه براتون امکان داره به شناخته شدنشون کمک کنید .

پادکست گالینگور رو توی اپلیکیشن های پادکستی، تلگرام و اینستاگرام با آدرس زیر می تونید پیدا کنید. 

@galingorcast

+ لینک کانال و پادکست از

اینجا قابل دسترسیه.


بعد از خوندن کتاب غربزدگی و سنگی بر گوری  آل احمد و غروب جلال ِ سیمین دانشور تصمیم گرفتم درباره ی آل احمد بنویسم. از او دو ترجمه، نمایشنامه های سو تفاهم از آلبر کامو و کرگدن از اوژن یونسکو هم به علاوه ی داستان های کوتاه یا بریده کتاب هایی جسته و گریخته توی اینترنت خونده بودم. اما باز هم وقتی سعی میکنم همه ی اونچه از آل احمد میدونم توی ذهنم جمع کنم و بنویسم، کار برام سخت میشه. 

در نظر من آل احمد شخصیت جالبی داشته، شخصیتی ماجراجو. همون طور که دانشور در کتابش توصیف میکنه: 

زندگی جلال را می توان اینطور خلاصه کرد: به ماجرا یا حادثه ای پناه بردن- از آن سرخوردن و رها کردنش که خود غالبا به حادثه ای انجامیده است- آنگاه به خلق حادثه ای تازه یا به استقبال ماجرایی نو شتافتن.

از جذابیت های شخصیتیش یکی اینکه سیر تفکرات و عقایدش رشدی خطی نداشته. در واقع منحنی زندگی آل احمد به حدی دارای نقاط عطف و فراز و فروده که به ساخت شخصیت منحصر به فردش میرسه؛ از نقطه ای آغاز و در نقطه ای حوالی شروع به پایان رسیده، البته با بینش عمیق تر. 

آن چه مسلمه آل احمد یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان و روشنفکران زمان خودش بوده که در اتفاقات و جریان های ی دوران های بعد هم تاثیر زیادی داشته. آثار او چه داستان، مقالات یا سفرنامه ها همیشه از پر فروش ترین و پر بحث ترین آثار دوران خود بودن. در بین مقالات غربزدگی که خود شامل یا چکیده ای از چنیدن مقاله و جستار بوده بیش از همه جای بحث داشته و داره. کتاب این جور شروع میشه:

غرب زدگی می گویم، همچون وبا زدگی و اگر به مذاق خوش آیند نیست،  بگوییم همچون گرما زدگی یا سرمازدگی؛ اما نه! دست کم چیزی است در حدود سن زدگی. دیده اید که گندم را چطور می پوساند؟ از درون. پوسته سالم بر جاست اما فقط پوست است. سخن از یک بیماری است. عارضه ای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری، رشد کرده است. مشخصات این درد را بجوییم و علت و علت هایش را و اگر دست داد، راه علاجش را.

در ادامه از تعریف غرب و شرق میگه، که منظور نه شرق و غرب جغرافیایی که غرب کشورهای صنعتی و تولید کننده و شرق کشور های وارد کننده تولیدات غربه و با منابع و ذخایرش مواد خام اولیه ی غرب رو تامین میکنه و وارد کننده ی تولیدات صنعتی و گرداننده ی بازار کالاهای غربیه. همچنین آل احمد اعتقاد داره که مواد اولیه منحصر به سنگ آهن یا نفت یا پنبه و کتیرا نیست، بلکه اساطیر، اصول عقاید، موسیقی و عوالم عُلوی رو هم شامل میشه .

ریشه های غربزدگی، اولین علائمش، راهکارهایی برای مقابله باهاش مطرح میکنه که در اون گاهی از جامعه شناسی میگه، گاهی از علم یا صنعت، گاهی از دانشگاه و حتی از ون و جامعه ی مذهبی. زمان خوندن کتاب به این فکر میکردم که خوبه خیلی از این مسائل شناخته شده و برای از بین بردنش قدم هایی برداشته شده و چه بده که بعد از گذشت حدود پنجاه و هفت سال نتیجه ای در حد انتظار نیست. 

نمیدونم خوندن این کتاب برای اطلاعات عمومی چقدر اهمیت داره. خود من که از سر کنجکاوی سراغش رفتم و خیلی هم از خوندنش پشیمون نیستم اما به مدد پیشرفت تکنولوژی امروز این بحث ها نه فقط در سطح مقالات علمی و در بین افراد روشنفکر و صاحب نظر که در هر رسانه ای حتی همین وبلاگ های شخصی خودمون قابل بررسیه. حالا زمان اینه که هر کدوم از ما با نگاهی دقیق تر به مسائل نگاه کنیم و تلاش کنیم غرب زده نباشیم، صرفا مصرف کننده ی یه محصول، یه تفکر یا یه سبک سلیقه ی خاص. اونم در سرزمینی که به حدی پشتوانه و منابع طبیعی و فرهنگی و علمی داره که مردمش بتونن تولید کننده و صادر کننده ی تولیدات خودشون باشن. 


توی جمعی با دوستان داشتیم درباره ی مرگ صحبت می کردیم. چی شد به این بحث رسیدیم؟ یادم نیست. یکی گفت: من از تصادف می ترسم، مطمئنم یه روزی از تصادف رانندگی میمیرم. یکی گفت: بعد از سرطان مادر بزرگ و خاله م من از سرطان میترسم. احتمالا اینجوری بمیرم. یکی دیگه با شوخی گفت: من رو گروگان میگیرن، از اونجایی که هیشکی حاضر نمیشه در ازای آزادیم پول بده، کله خراب ترین گروگان‌گیر یه گلوله توی سرم خالی میکنه. من خیلی جدی گفتم: من از غرق شدن توی باتلاق می ترسم. خدا کنه اینجوری نمیرم. همه هاج و واج نگاهم کردن، که حالا کو باتلاق ؟!

ولی من از باتلاق می ترسم. از جایی که هر چه بیشتر توش دست و پا بزنی بیشتر فرو میری و به مرگ نزدیک میشی می ترسم. از جایی که هر کسی توانایی کمک بهت رو نداره، حتی عزیزترین کسانت ممکنه نتونن نجاتت بدن. من از ذره ذره پایین رفتن می ترسم. من از خفه شدن توی گند و کثافت می ترسم. از شرایطی که باید آروم نگاه کنم که چقدر به انتهای خط مونده یا انتظار بکشم یه نیروی غیبی از بیرون بیاد نجاتم بده می ترسم.

توی این فکر بودم که شاید زندگیم بیش از همه به یه باتلاق توی ناکجا آباد شبیه باشه. دست کم درباره ی این سه چهار سال اخیر گمونم خیلی هم مثال اغراق آمیزی به حساب نیاد. بعد سعی کردم یه چیزایی رو به یاد بیارم. وقتایی که از چاله چوله ها به تنهایی بیرون اومدم. وقتایی که اختیار زندگی رو دست خودم گرفتم. وقتایی که این من بودم که شرایط بیرون رو تغییر دادم. مثلا سال اولی که رشته ای قبول شدم که نشد برم و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد. بعد با خودم فکر کردم، این دانشگاه، اونم توی شهر خودمون اون چیزی بود که من میخواستم؟ جواب منفی بود، و خیلی زودتر از اینکه زانوهام توی باتلاقش فرو بره با مهارت خودم رو بیرون کشیدم. یا مثلا روزی که.

آره! بار اول نیست که توی باتلاق زندگی گرفتار شدم. هر چند این دفعه از همیشه هولناک تره اما از پسش بر میام. حتما یه راهی هست.


یک: توی این لحظه حس میکنم غم دنیا توی دلمه. قفسه سینه م دیگه جا نداره.

دو: به یک عدد هم زبون ماندگار نیازمندم. نه! اصلا ولش کن. به بی خیالی مفرط نیازمندم. 

سه: حالا این همه مدت بیکار بودم، پیشنهاد کاری جدی نداشتم. همین که دست به کار شدم، از در و دیوار داره میباره. خداییش ضعیف کشی زندگی! 

چهار: به اکانت شخصی اینستاگرامم دسترسی ندارم. چند روزه دارم خودم رو میکشم به پشتیبانی اینستا بفهونم بابا من همونم. حالیش نمیشه که. باز میگه کد ایمیل شد. خب! آخه خدا خیرت بده من اگه ایمیل رو میتونستم وارد بشم به تو پیام میدادم؟

پنج: من همه چیز، همه چییییز رو مو به مو توی دفترچه اطلاعاتم نوشتم، جز این ایمیلی که باهاش اینستا نصب کردم. در یک حالت هیجانی احمقانه ای این برنامه رو نصب کردم که حتی یوزر، پسوردش رو هم ننوشتم جایی. 

شش: من مدام دارم بهش فکر میکنم. در حالی که میدونم دیگه نباید بهش فکر کنم. انقدر دارم به جزئیات گذشته فکر میکنم که به نتایج تازه و تکان دهنده ای رسیدم. تمام اون مدت من توی خواب بودم. احساس حماقت میکنم. 

هفت: گفته بودم: من دل ندارم تو بشکنی؟ چیو شدی پس؟

هشت: من توی رویاهام گاهی سوئیس زندگی میکنم. شاید واقعیت اون باشه، الان دارم کابوس می بینم. 

نه: وقتی کسی توی چشمام زل میزنه، دروغ میگه، لجم میگیره. ولی تهش خوشحال میشم انقدر احمق نیستم مثل بقیه دروغاشو باور کنم. ( این بند منافاتی با بند شش نداره، در اون مورد به خصوص هنوزم احمقم، متاسفانه) 

ده: اینکه زمان به عقب برنمیگرده هم خوبه هم بد.

یازده: با یه جمعی آشنا شدم یه تعدادیشون نوجوانن، دوست دارم حال و هواشونو. خنگ بازیا و سوتیا و سر و گوش جنبیدناشونو. 

دوازده: این روزا تنها جایی که آرامش دارم، باشگاه ورزشیه. انقدر خوبم اونجا که دلم نمیخواد وقت تموم بشه. نمیدونم تا حالا کسی زیر هالتر گریه کرده؟ یا گوشه ی رختکن؟ یا موقع تمرین با اون دستگاهه که برای تقویت عضلات فیله کمره؟! 

سیزده: احتمالا همه چیز به وقتش پیش میاد. ولی اندازه ی این احتمال رو نمیدونم. 


یه دسته از کتابخونا معتقدن، گاهی باید اجازه بدیم کتابا خواننده شون رو انتخاب کنن. راستش منم بدم نمیاد جز این دسته باشم. به همین دلیل وقتی توی کتابخونه دنبال گتسبی بزرگ اثر فیتزجرالد با ترجمه رضا رضایی بودم، (با اینکه کتابدار آدرس قفسه و ردیف رو داده بود ولی هر چه می گشتم پیدا نمیشد) چشمم افتاد به این کتاب و عنوانش دعوتم کرد برش دارم و منم رد نکردم. جلد کتاب رو که دیدم، اولش حدس زدم با کتاب نوجوانان مواجه باشم. اما با اینکه شخصیت اول داستان یه دختر بچه ی سیزده ساله است، کتاب یه داستان جدی، قوی و تر و تمیز داره و خیلی خوب هم پیش میره. داستان اینجوری شروع میشه:

ابتدا رنگ ها

سپس آدم ها. 

معمولا وقایع را اینگونه می بینم

یا بهتر است بگویم سعی می‌کنم اینگونه ببینم.

اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد 

خواهید مُرد. 

داستان کتابِ "کتاب "  در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته. در سالهای اول جنگ، مادری ناچار میشه سرپرستی دختر نوجوانش،  لیزل ممینگر رو به خانم و آقای هابرمان بسپاره. قرار گرفتن یه کتاب سر راه دختر، ماجرای کابوس های شبانه ش توی اتاقش در خانه ی هابرمان ها، هانس هابرمان مهربان و قرار کتابخونی شبانه شون، صدای آکاردئون نواختن های صبحگاهی هانس، سختگیری رزا هابرمان که از یه زن خانه دار در شرایط بحرانی جنگ طبیعی جلوه میکنه، دوستی به نام رودی، کتابهای جدید که سر راه لیزل سبز میشه و از همه مهم تر حضور مکس واندنبرگ، یه جوان یهودی که در هیاهوی آلمان در حال جنگ، توی خونه ی یه آلمانی پناه داده شده ماجراهای داستان رو شکل میدن. 

شاید تنها نکته ی منفی کتاب، شروع کند و ضعیفش باشه. طوری که حدود هجده صفحه طول میکشه تا متوجه بشید راوی کیه. اما اگه به اندازه ی کافی صبور باشید، احتمال اینکه از خوندن این کتاب لذت ببرید خیلی زیاده.


از متن کتاب:

در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با: 

یک دختر 

تعدادی کلمه 

یک نوازنده آکاردئون 

تعدادی آلمانی متعصب 

یک بوکسور یهودی 

و تا دلتان بخواهد ی.


 

با چرخ دستی چیزهایی که را که قرار بود سوزانده شوند آورده بودند. آنها را وسط میدان شهر تلنبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیس کرده بودند. کتاب ها و نوشته ها و سایر چیزهای سوزاندنی که سر می خوردند و پایین می افتادند بار دیگر میان توده ی آتش افکنده می شدند .توده از دور شبیه آتشفشان بود. یا شبیه چیزی عجیب و بیگانه که به شکلی معجزه آسا وسط شهر فرود آمده و لازم است هر چه زودتر خاموش شود.  

هر چند چیزی در درونش می گفت این یک جنایت است ، با آن که سه کتابش با ارزش ترین دارایی اش بود، اما در هر حال مجبور بود این آتش را تماشا کند. او نمی توانست کمکی به این ماجرا بکند. گمان می کنم آدم ها دوست دارند تماشاگر اندکی نابودی باشند و این کار را از تخریب قلعه های ماسه ای و خانه های مقوایی آغاز می کنند. مهارت بزرگ آنها در تشدید این قبیل امور ناخوشایند است.


اواسط سخنرانی لیزل دست از تقلا کردن کشید. هنگامی که کلمه ی "کمونیست " را شنید، مابقی تک نوازی افسر نازی همانند نسیمی به پیج و تاب در آمد و جایی در میان پاهای آلمانی هایی که او را احاطه کرده بودند، گم شد. آبشار کلمات. دختری در آب قدم بر می داشت. لیزل دوباره به آن کلمه فکر کرد: کمونیست


 

او محکم دست های دخترک را گرفت.

<< تولد پیشوا رو یادت میاد، وقتی که اون شب با هم از آتیش بازی بر می گشتیم ؟ یادت میاد چه قولی به من دادی؟>>

دختر تایید کرد و رو به دیوار گفت: << اینکه باید یه رازی رو نگه دارم. >>

<< درسته >> کلمات رنگی در میان سایه‌هایی که دستان یکدیگر را گرفته بودند، پراکنده شده، روی شانه هایشان نشسته، بر سرشان آرام گرفته و از دست هایشان آویزان بودند. << لیزل، اگه به کسی چیزی در مورد مردی که اون بالاست بگی، اون وقت همه مون توی دردسر بزرگی می افتیم.>> مرد روی مرزی باریک حرکت می کرد، مرز ترساندن دختر تا فراموش کند و تسکین دادنش تا آرامشش را حفظ کند. جملات را به خوردش داد و با آن چشم های فی اش مشغول تماشایش شد. یاس و آرامش. << دست کم من و ماما رو می برن.>>  هانس به وضوح نگران بود نکند بیش از اندازه دخترک را بترساند اما با محاسبه ی خطری که تهدیدشان می کرد، ترجیح می داد تا مرتکب اشتباه در ترساندن بیش از حد او شود تا اشتباه در عدم ترساندن به اندازه ی کافی.


کتاب / مار زوساک / ترجمه مرضیه خسروی/ موسسه انتشارات نگاه / چاپ سوم/ 1397/ 575 صفحه 


پ.ن: توی سال 2013 یه فیلم بر اساس این کتاب، به کارگردانی بریان پرسیوال ساخته شده .

تریلر فیلم کتاب


توی خانواده مون به فاصله ی چهار - پنج نسل، خانم زیبایی زندگی میکرده که روحیات و اخلاق خاصی داشته. خوش سلیقه، خوش اخلاق، کدبانو و هنرمند بوده و بیش از هم دوره ای ها به ظاهرش اهمیت میداده. شاید همین ویژگی ها باعث شده که سرنوشت خیلی غم انگیزی رو از سر بگذرونه و مسبب داستان های غم انگیزتری برای نسل های بعد خانواده باشه. با شنیدن جزییات قصه ش به این فکر فرو میرم که هنوز چقدر قصه ی ناشنیده و نانوشته هست. قصه هایی حقیقی  که از افسانه ها و حکایت ها پیشی میگیره. 




+ تازه فهمیدم اصالتا یه رگه ی کرمانی هم دارم. با وجود اینکه تا حالا کرمان نرفتم و هیچ دوست کرمانی نداشتم و هیچ ذهنیتی نسبت به این شهر و مردمش ندارم، بی دلیل از این مسئله خوشحالم.


یه سوالایی انقدر توی ذهنم میچرخه و تکرار میشه که هر لحظه، هر جا و با هر اتفاقی حس میکنم دارم به جوابش نزدیک میشم و این حس سراب مانند درست مثل همون سوالا تمومی نداره. خیلی اتفاقی با کتاب گنگ محل آشنا شدم، خوندمش و حالا بعد از حدود یک ماه هنوز دست از سرم بر نمیداره. اینکه کتاب خوبیه و خیلی راحت میشه توصیه کرد که بخونیدش به کنار. اینکه من حس معرفی ندارم و تحقیق درباره ش رو به عهده ی خودتون میذارمم کنار. چیزی که حالا، بعد از خوندن اون کتاب و فکر کردن درباره ش بهش رسیدم رو الان میخوام بنویسم.

اهمیت واژه ها یا اسم گذاری برای پدیده ها، رابطه ها، حتی احساسات.

توی مقدمه ی کتاب گنگ محل می خونید " می گویند هر شخص به زبان مادریش فکر می کند. سوال اینجاست که لال مادرزاد چگونه فکر میکند؟ " و سوژه ی داستانم همینه. حالا من میدونم که ما آدما فقط چیزایی رو می تونیم درک کنیم که براش یه " واژه " ساخته باشیم. مثلا وقتی من میگم: یه لباس آبی خریدم. شما یه ذهنیت راجع به اون رنگ دارید. خیلی اهمیتی نداره که اون آبی می تونه یه آبی پاستیلی ملایم باشه، فیروزه ای یا آبی نفتی یا هر رنگ آبی دیگه.( دقیق ترش اینه که شدت رنگ آبی در اولویت های بعدی قرار میگیره.) یا وقتی بهتون میگم که من بستنی خیلی دوست دارم،  شما دقیقا درک می کنید دارم از چی صحبت میکنم. 
حالا فرض کنید من دارم حس تازه و ناشناخته ای رو تجربه میکنم، حسی که حتی برای خودم تعریفی نداره. چه جوری میتونم حسم رو به شما بگم؟ چه جوری میتونم از شما انتظار درک شدن داشته باشم؟ چه جوری میتونم از شما در برابر حسم توقعی داشته باشم؟ هیچ جوری.

همین یه نکته ی ساده میتونه مشکل جدی ایجاد کنه وقتی ماها برای کارها، رفتار، احساس و نوع رابطه هامون با افراد و محیط تعریف مشخصی نداشته باشیم. حقیقت اینه با نامگذاری روی یه پدیده اون رو به مالکیت خودمون در میاریم و بهش مسلط میشیم. بعد براش چارچوب و قانون میذاریم و نسبت بهش صاحب حق یا موظف به انجام تعهداتی میشیم. هنوز نمیدونم این مسئله چقدر خوبه و چقدر بد.  اما توی دنیای دگرگون شده با تکنولوژی، آدمایی که نتونن به موقع و به درستی واژه ای مناسب و متناسب  برای پدیده ها داشته باشن قطعا باید هزینه ی سنگینی بابت این ضعفشون بپردازن.


نیازی به دروغ گفتن نبود زیرا اصلا واقعیت را نمی دانستم حتی اگر هم آن را می دانستم فقط یک واقعیت محسوب می شد و اگر هم این طور نبود، خلاف آن واقعیت دیگری بود. حتی من و تو هم  در غیاب کوبلیان جور دیگری بودیم تا با او. من هم بدون تو جور دیگری هستم.  و فقط برای خودت همان کسی باقی می مانی که هرگز جور دیگری نیست. 


نفس بریده، هرتا مولر، ترجمه مهوش خرمی پور، کتابسرای تندیس، چاپ اول، 1389، 344 صفحه


از متن کتاب: 

" بند کفش ها بسته شدند. سر میز نشستم و منتظر نیمه شب ماندم. نیمه شب آمد، اما افراد گشت نیامدند .باید سه ساعت می گذشت، ساعت هایی که تحملشان دشوار بود و بعد آن ها آمدند. مادر پالتوی دم دستی که دور یقه اش نوار مخملی داشت، را برایم گرفت، درونش خزیدم. او گریه کرد. من دستکش های سبز را به دست کردم. مادربزرگ از راهروی چوبی، درست همان جایی که کنتور گاز بود، گفت: شک ندارم که دوباره بر می گردی.

من به این جمله از روی عمد توجه نکردم اما بی آنکه بدانم آن را با خود به اردوگاه بردم و اصلا خبر نداشتم که همراهم آمده. البته که یک چنین جمله ای مستقل عمل می کند. اثری که این جمله در من گذاشت خیلی بیش تر از اثر همه ی کتاب هایی بود که همراه خود برده بودم. شک ندارم که دوباره بر می گردی، این جمله شریک بیل قلبی شکل و حریف فرشته ی گرسنگی شد. چون من از آن جا زنده برگشتم، به خودم اجازه می دهم که بگویم: یک چنین جمله ای، انسان را زنده نگه می دارد. "



"هر کسی برای دستیابی به شانس باید هدف داشته باشد. پس من باید هدفی پیدا کنم اگر شده برداشتن برف از روی نرده ها باشد."

نفس بریده/ هرتا مولر/ ترجمه مهوش خرمی پور/ کتابسرای تندیس/ چاپ اول 1389/ 344 صفحه 



نویسنده ی کتاب، هرتا مولر برنده ی جایزه نوبل ادبیات سال 2009 متولد روستایی آلمانی تبار در غرب رومانی بوده. پس از جنگ جهانی دوم تمام مردان و ن 17 تا 45 سال رومانی به عنوان کارگر اجباری به اتحاد جماهیر شوروی تبعید شدند، که مادر نویسنده هم یکی از این افراد بوده. کتاب بر اساس وقایع اون دوران، درباره ی جوانی نوشته شده که با دید عمیق، تفکری شاعرانه و نیمه فلسفی حوادث و ماجراهای زندگی و کار در چنین شرایطی رو توصیف میکنه. آشنایی با فضای اردوگاه های کار اجباری، جایی که آدمهای بی گناه صرفا به دلیل زندگی کردن در جغرافیایی خاص محکوم به تحمل رنج های باورنکردنی شدن، از زبان این شخصیت بسیار خوندنیه. بعضی قسمت ها، ترجمه ی کتاب کمی گنگ به نظر میرسه که شاید به خاطر سبک خاص نویسنده و بازی با معنای مختلف واژه ها در زبان آلمانی بوده. در مجموع از اون دست کتابهاییه که حقیقتا ارزش خوندن داره.

و جمله ی زیبایی کمیته نوبل ادبیات: 

نوبل ادبیات به هرتا مولر تعلق می گیرد که با تمرکز بر شعر و نثر ساده دورنمای زندگی کسانی را به تصویر کشیده که زندگی شان مصادره شده است. 


بعضی وقتها بیش از حد به چیزی فکر میکنیم. بارها و بارها یه مسئله رو توی ذهن تکرار و تحلیل میکنیم. گاهی به این حرکت ذهنمون،  این چرخه ی تکراری  فکری آگاهی نداریم و در نتیجه نمیتونیم متوقفش کنیم. ممکنه درباره ی مسئله ای، حرفی یا اتفاقی انقدر فکر کنیم که دچار وسواس فکری بشیم. با فکر کردن بیش از حد انقدر بزرگش کنیم که معنایی متفاوت و فراتر از معنای واقعی ازش برداشت کنیم. و بعد به بدترین سناریوی ممکن  از اون مسئله برسیم. 

فرض کنید از صحبت دوست یا آشنایی ناراحت شده باشیم. بعد اون حرف ها رو بارها بار با خودمون تکرار کنیم. انقدر که اون جمله ای که در کمتر از یک ثانیه شکل گرفته برامون تبدیل به ماجرای بزرگ و هولناک و غیر قابل هضمی بشه، در حالی که این احتمال هست که گوینده ش دقیقا چنین منظوری نداشته. یا توی گذشته اتفاق ناخوشایندی تجربه کرده باشیم. انقدر بهش فکر میکنیم تا نگرانی و اضطراب پیامدهای منفی احتمالی ما رو به یه حس منفی و آزار دهنده بکشونه. همینطور زمانی که باید درباره ی کاری تصمیمی بگیریم. طبیعیه که باید بهش فکر کنیم و جوانب مثبت و منفی رو بسنجیم. اما گاهی انقدر درگیر فکر کردن میشیم، به قدری زمان و انرژی هدر میدیم که برای  گرفتن تصمیم نهایی ناتوان میشیم. 

خب!  اگه چنین تجربیاتی دارید یعنی شما دچار بیش اندیشی هستید یا دست کم قبلا درگیرش بودید. این مشکل هم مثل هر مشکل ذهنی- روانی دیگه، در صورتی که خیلی حاد یا طولانی مدت بشه نیاز به مراجعه به روانشناس داره. اما مورد خفیفش که تقریبا همه تجربه میکنن احتمالا با کمی آگاهی قابل کنترل باشه.

چرا باید درباره ی بیش اندیشی آگاه باشیم؟
دلیل که زیاده ولی مهم تریناش به نظر من ایناست. بیش اندیشی زمان و انرژی فکری رو ازمون میگیره. نگرانی و اضطراب میاره و باعث میشه کارایی ذهن و قدرت و جسارت تصمیم گیری درست رو از دست بدیم. وقتی زیادی به مسئله ای فکر میکنیم به جای پیدا کردن راه حل و اقدام عملی، مدام صورت مسئله رو تکرار میکنیم و نمیتونیم اون رو از ذهنمون بیرون بندازیم. بعضی از روانشناسان هم معتقدن بیش اندیشی فرد رو به سمت اضطراب و افسردگی هدایت میکنه.
بیش اندیشی حتی میتونه تله های عجیب و غریب دیگه ای پیش پامون بذاره. میتونه از یه آدم عادی یه محبوب بینظیر بسازه یا حتی شخصیت به غایت منفوری که قابل تحمل نباشه.

چه جوری به بیش اندیشی غلبه کنیم؟ 

- تقریبا همیشه اولین قدم آگاهیه. پس نسبت به عادتهامون هشیار باشیم.
- تا جایی که من میدونم برای اغلب اختلالات خفیف و معمول ذهنی مثل افسردگی، عدم تمرکز، بیخوابی، حواس پرتی و. متخصصان فعالیت بدنی بیشتر ، ورزش، شنا، یا هر فعالیتی که ذهن رو از افکار مداوم دور نگهداره  توصیه میکنن. 
اما به طور خاص درباره ی بیش اندیشی میتونید اینا رو امتحان کنید :

- تماشای خودتون هنگام بیش اندیشی. وقتی جلوی آینه بایستید و خودتون رو مشغول فکرای تکراری و به درد نخور ببینید، احتمالا ذهن به این میرسه که ترمز فکر کردنش رو بکشه.
- مثبت فکر کنید. اغلب بیش اندیشی ریشه در ترس داره. وقتی روی اتفاقات منفی ای تمرکز میکنید که ممکنه پیش بیاد، همین فکر میتونه فلج کننده باشه. 
- خیلی به اشتباهات و شکست های گذشته فکر نکنید. همون درس هایی که با تمام وجود ازش گرفتیم برای ادامه ی زندگیمون کافیه.
- برای خودتون زمان مشخصی برای فکر کردن قرار بدید. بگید یک بار یا برای مدت کوتاهی فکر کردن به این مسئله کافیه. بعد خودتون رو مجبور کنید، افکارتون رو روی کاغذ بیارید. اغلب این کار باعث میشه بیشتر به پوچی و کم اهمیتی اون مسئله پی ببرید. بعد از این مراحل خیلی زود دست به کار بشید. 
- به این فکر کنید که ما نمیتونیم آینده رو پیش بینی کنیم. حقیقت اینه اگه مدام نگران آینده باشیم فقط امروزمون رو از دست دادیم. به جاش کارهایی انجام بدید که دوست دارید یا قدم های خیلی کوچک در راستای هدفتون بردارید. این رو هم نظر داشته باشید که مسیر رشد و موفقیت سیر خطی نداره. همیشه اتفاقات غیر منتظره ای هست که میتونه شرایط رو به کلی تغییر بده. ( در جهت یا خلاف جهت مورد نظر ما)

- انتظار نداشته باشید همه چیز خیلی عالی پیش بره. یکی از دلایل بیش اندیشی شاید این باشه که با خودمون فکر کنیم به اندازه ی کافی خوب نیستیم. به قدری که انتظار داریم باهوش، سخت کوش یا با اراده نیستیم.
پذیرفتن این حقیقت که رسیدن به موفقیت یا هدف مورد نظرمون فقط به خودمون بستگی نداره هم خیلی مهمه. همیشه اتفاقاتی خارج از کنترل ما رخ میده که تسلطی روی اونا نداریم. مهم اینه فقط کاری که از دستمون برمیاد و باید رو با دقت انجام بدیم. اصلا مهم نیست که اون کار به اندازه ی کافی ایده آل نباشه.

در مجموع بیش اندیشی چیزیه که ممکنه برای همه، در هر حال اتفاق بیفته. این ما هستیم که باید کنترل ذهنمون رو به دست بگیریم و اون رو از افکار منفی، پریشانی و اضطراب به سمت آرامش، افکار مفید و کارا هدایت کنیم.


شش ساله بودم که اولین بار رفتم سینما. قبلترش رو به یاد ندارم. فیلم "کلاه قرمزی و پسر خاله" بود. کلاه قرمزی زل می زد به تلویزیون پشت شیشه مغازه و محو صحبت های آقای مجری میشد. من زل میزدم به پرده ی سینما و محو تماشای داستان پسر بچه ی ساده و خوش باوری می شدم که به مهربونی آقای پشت قاب شیشه ای اعتماد کرد و راهی غربت شد. هشت سال بعد وقتی "کلاه قرمزی و سروناز" ساخته شد باز رفتم سراغ همون پرده جادویی که قرار بود من رو به دنیای آدم خوبا و قصه هاشون ببره. اما اینطور نبود. بر خلاف فیلم اول دیگه قصه ی آدمای خوب توی شرایط سخت نبود، آدم بدجنس ها بودن که سهم بیشتری از قصه رو به خودشون اختصاص داده بودن. کلاه قرمزی هم دیگه اون بچه خنگ دوست داشتنی نبود. منم دیگه اون بچه ی شش ساله ی خوش خیال نبودم. من و سینما جفتمون عوض شده بودیم.

راهنمایی بودم که از طرف مدرسه رفتیم سینما. همه خدا خدا می کردیم که فیلم دست های آلوده باشه. تازه هدیه تهرانی معروف شده بود و قرار گرفتنش کنار ابوالفضل پور عرب یا فروتن، وسوسه ی سینما رفتن رو به جان خیلیا مینداخت. اون روز ولی فیلم " متولد ماه مهر " رو دیدیم. اولین بار بود که یه فضای جدی از دانشگاه و فعالیت های دانشجویی رو می دیدم. برام خیلی جالب و عجیب بود. تا به حال دیدم به دانشگاه محدود به سریال های تلویزیونی مثل "در پناه تو " بود. اونم هیچ شباهتی با خاطره ای که از دانشگاه رفتن به همراه پدر و دیدن فضای قبل از انتخابات سال 76 توی ذهنم بود نداشت. با همه ی بچگیم فکر می کردم دارم دنیای دانیال و مهتاب این فیلم رو تجربه می کنم.

چند سال بعد " دختری با کفش های کتانی"،  " من ترانه پانزده سال دارم" هر کدوم تصویر تازه ای از دنیایی که قرار بود باهاش مواجه بشم رو بهم نشون داد. " قرمز "،  " شوکران"، " کاغذ بی خط" لایه های جدیدی رو برام آشکار می کرد. مهاجرت و غم ترک شدن رو اولین بار توی صدای حامد " شب یلدا " ( فروتن)  شناختم. فرار از بی پناهی خونه ی نا امن رو توی " زیر پوست شهر " دیدم و از بریده شدن گیس معصومه بغضم ترکید و حجب و حیای عباسش دلم رو برد. بی عدالتی رو شاید از " شهر زیبا " شناختم و اون روی دیگه ی عشق رو توی "شام آخر " دیدم. 
یه کم دیگه که گذشت سری زدم به سینمای دهه و دهه های قبل " پری"، " هامون"، " دو زن"، " سارا "، " روسری آبی" هر کدوم یه قطعه از جهان بزرگی بود که دور و برم قد میکشید و کش میومد.

من شیفته ی سینما بود. با سینما بزرگ شدم. دنیام هم قد فیلمهایی بود که دیده بودم. من توی اون فیلمها زندگی کرده بودم، عاشق شده بودم، ترک شده بودم، شکنجه شده بودم، گریخته بودم، جنگیده بودم و قهرمان دنیای قصه ها بودم. اما امروز چی؟

بعد از یه دوره فیلم های به اصطلاح طنز لوس و بالا شهری که توشون دخترای پولدار عاشق پسرای بی پول میشدن و همه چیز گل و بلبل تموم میشد، بعد از یه دوره که توصیف حقیقی واژه ی ابتذال بود، سینمای امروز چی شد؟ اگه یه روزی مشکل قانونی بی شناسنامه موندن بچه های حاصل از ازدواج موقت توی سینما مطرح و بعد رسیدگی میشد، اگه کاستی های قانونی در قالب قصه های متحرک روی پرده ی سینما برطرف میشد، اگه نگاه غلط جامعه به مشاغلی مثل پرستاری یا شکاف بین جامعه ی تحصیل کرده و مدرن با افراد سنتی به رخ کشیده میشد سینما داشت رسالتی رو انجام میداد که کمتر رسانه ای از پسش بر میومد. اما امروز چی؟

دلمون خوشه به فیلم‌های اجتماعی، به " ابد و یک روز " که مشکلاتی رو نشون میده که تمامی نداره، به " متری شش و نیم"، به بقیه ی فیلم هایی که توشون نوید محمد زاده بغض میکنه، فریاد میزنه، بعد ما باهاش بغض می کنیم از مشکلات آگاه میشیم، اشک می ریزیم و از سینما بیرون میایم و به سیمرغی فکر میکنیم که به حق روی شونه هاش نشسته. باز ماییم و جامعه ای که توش اعتیاد، فقر، دو رویی، خیانت، تن فروشی، کودک آزاری و هزار بلای دیگه روز به روز شایع تر میشه. انگار این وسط سینما جز نمایش دادن و بی حس کردن ماها نسبت به این فجایع کار دیگه ای ازش برنمیاد.

شاید قشنگ ترین حرفی که توی این سینما میشد زد همون قسمت از متری شش و نیم بود که سانسور شد. اونجا که پیمان معادی به همکارش میگه:( روزی که ما این کار رو شروع کردیم یک میلیون معتاد داشتیم، الان شش میلیون معتاد داریم). و وقتی جواب کلیشه ای رو میشنوه که( اگه ماها نبودیم از اینم بدتر بود) جواب میده: ( همین؟!  ما اینهمه جون کندیم از شش میلیون بیشتر نشه؟*). حالا درباره ی سینمای این روزا هم همین رو میشه گفت: همین؟ قرار بود مشکلات رو نشون بدید که از این بدتر نشه؟ که ماها بلیط بگیریم بریم سینما، نوید محمد زاده برامون بغض کنه، ماها متاثر بشیم بیایم بیرون و همه چیز از نو؟

درسته من دیگه اون دختر بچه ی ساده ای نیستم که قرار بود دنیا رو از دریچه ی چهار گوشه تلویزیون و سینما بشناسه اما این سینما هم دیگه اون رسانه ای نیست که به کسی چیزی اضافه کنه، بی اینکه بهش توهمی بده، یا گره ای رو نشون بده که احتمالا با کمی آگاهی و مطالبه گری و دقت قابل گشودن باشه.

 

 

 

 

* ممکنه اون بخش از دیالوگ متری شش و نیم رو کامل و درست ننوشته باشم. 

** [ برای n مین بار، ابد و یک روز را پِلِی و از دیدن چشمهای نمناک سمیه بغض میکند.]


دختر ساکت و سر به زیر و درس گوش کن کلاس من بودم. دختر شنگول و پر هیجان و خنده رو و سوتی بده ی کلاس الی و سومی تو بودی. یه وقتا انقدر عاقل و فهمیده که باورم نمیشد یه دختر چهل و پنج کیلویی ریزه میزه بتونه اینقدر خوب و به موقع حرف بزنه و تصمیم درست بگیره، یه وقتا بچه شرور مردم آزار و ریسک پذیری که از جسارتش انگشت به دهان می موندم. شما دو تا رو همه توی دانشگاه دوست داشتن. استادا، همکلاسیا، هم خوابگاهی ها، اصلا همون همه. یه جور شیطنت معصوم توی وجودتون بود، یه صفای بی ریا، یه صمیمیت صادقانه که خیلی ساده میشد بهتون نزدیک شد و از این آشنایی پشیمون نبود. 

من رو کمتر کسی می شناخت. باور اینکه منم با شما دوتا یه دوستی نزدیک و صمیمی دارم برای همکلاسیا سخت بود. خودمم نمی دونم چی توی وجودم هست که این مدلیم میکنه. شادترین لحظه ی زندگیم کنار شما بود. عاطفی ترینش رو تو میدونی فقط. الانم غمم رو جز تو به کسی نمی تونم بگم.

این روزا با هیچ کدوم از دوستای قدیم حرف نمیزنم حتی همین چند تایی که تا این اواخر بودن. رفیق! پیله ی تنهاییم انقدر ضخیم شده که دیگه بیرون اومدن ازش کار من یکی نیست. تو می دونی. منم نگم تو می دونی. دلم تنگتونه. دلم تنگ اتاقای بی روح خوابگاه، تخت های فی رنگ و رو رفته، ماکارونی با طعم ببعیاتون و پچ پچ کردن با تو و الیه. 

+ ماجرای با طعم ببعی


از اولین پست تا به امروز، همیشه عزیزترین و مهم ترین قسمت فضای مجازی بوده. حالا هر بار می بینم وبلاگ نویسی ترکش میکنه، غصه م میگیره و هر بار وبلاگ نویسی رو می بینم که تلاش می کنه سر پا نگهش داره قند توی دلم آب میشه. 

اینجا از خیالپرداز نادان بخوانید. 


همیشه سر کلاس یه آینه ی کوچک دستشونه و مدام خودشون رو نگاه میکنن و دوتایی میخندن. اون روز بعد از اینکه یکی از همکلاسیا بهشون گفت: این شده یه تیک عصبیا. الان از یه دقیقه پیش چقدر تغییر کردی مگه؟ آینه رو گذاشتن توی کیف. با نیتی یه نگاهی بهم انداختن. بعد یکی یه سقلمه ی آروم به اون یکی زد گفت : تو خودتو توی شیشه عینک من ببین .

:)))

 


همه ی ما یه مجموعه عادت هایی داریم که تا حدود زیادی مختص خودمونه. یا ذاتیه یا از به مرور به دست آوردیم و حتی ممکنه به سختی ایجادش کرده باشیم. که این دسته ی آخر اتفاقا با ارزش ترین وجه شخصیتیمون رو نشون میده. گاهی اتفاقی توی زندگی باعث میشه بر خلاف میلمون کم کم از عادتی دست بشوریم و برای همیشه کنارش بذاریم. 

من عادت هایی دارم که همیشه دوستشون داشتم تا اینکه به مرور ازشون ضربه خوردم. بعد با خودم فکر کردم چقدر بده من اینجوری هستم. شاید باید جور دیگه ای باشم. بعد عادت هایی که به خاطرشون سرزنش میشدم رو عوض کردم، ولی باز مشکل جدید به وجود میومد. این توالی و چرخه ی سرزنش شنیدن، تغییر رفتار، عذاب وجدان کشیدن و. رو بارها تجربه کردم تا به این نتیجه برسم که باید خودم باشم. با همون عادت ها و عکس العمل های ذاتی. فقط کمی هوشمندانه و آگاهانه تر. 

مثلا من وقتی از کسی دلخورم یا ماجرایی اذیتم میکنه خیلی زود درباره ش صحبت میکنم و توضیح میخوام و میخوام که اجازه داشته باشم توضیح بدم. این توضیح دادن گاهی برام هزینه هم داره. لا به لای این صحبتا خیلی از نقطه ضعف ها و احساساتی رو بروز میدم که به شرط اینکه طرف مقابل آدم درست و شریفی نباشه ( یا به حدی که باید شرافت و درستی به خرج نده) میتونه نهایت سو استفاده رو از گفته هام ببره. خب!  طبیعیه که من بارها از این مسئله ضربه خوردم. اما امروز به این نتیجه رسیدم که فقط باید کمی دقت بیشتر به خرج بدم و با احتیاط وارد گفتگو بشم. نباید به کل بذارمش کنار. شاید به همین دلیله که باز دارم توی وبلاگی می نویسم که این چند وقت مدام داشتم به ترکش فکر می کردم. 

 


مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟

با خودم فکر می کنم چند تا دیگه مثل من، مثل مروارید توی این دنیا دارن نفس می کشن؟ و فقط نفس میکشن.


دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهترین اتفاق زندگیم باشه. اتفاقی که یه عمر بهش بنازم و برای همیشه به کار درستی خدا ایمان بیارم. می تونست همون پاداشی باشه که در برابر صبر و تلاش هام گرفته باشم. ولی خب!  خدا این بارم دلیلی ندید که خودش رو به یه دخترک احمق ثابت کنه.

امروز فهمیدم جدی از مرز سی سالگی گذشتم!

باور کنید!  امروز یه بنده خدایی داشت الکی شلوغ بازی درمیاورد که یه مسئله رو به نفع خودش تموم کنه. دو سه سال پیشم بود بهش حالی میکردم دنیا دست کیه. امروز ولی بهش گفتم: باشه بابا، برو هر کار دوست داری بکن.
باورم نمیشه این من بودم.


هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من.

من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاهی به غلط یا درست ناکامی هام رو گردن دیگران میندازم. بعد به خودم نهیب میزنم که چه فایده از یافتن مقصر وقتی اشتباهش رو نپذیره یا فرصتی برای جبران نباشه. و بعد مصمم تر از قبل برای لحظه ی بعدم برنامه میریزم و قدم برمیدارم. من تمام توانم رو به کار میگیرم. تا روزی به جرات بگم:

و دخترم تو نباید مادرت رو مقصر بدونی. من تمام تلاشم رو کردم. 


میان همه تاریکی و غم انگیزی این روزها، همه ی گله و شکایت های نگفته و نشنیده، سکوت اجباری، ترس از فریاد، رضایت به کم ترین ها و نفسی که فرو رفتنش عذاب جان و بر آمدنش عذاب وجدانه، ستاره ی وبلاگ هاتون یک به یک و زود به زود روشن میشه. نور ضعیفی که گرچه شب غم انگیزمون رو روشن نمیکنه ولی نشونه ی همصدایی و همدلی ای میشه که باور وجود نور رو درونمون زنده نگه میداره. 


رنج + رنج + رنج +. 

حاصل عبارت بالا چیه؟

دوستی دارم که مدتیه درگیر بیمارستان و آزمایشگاه و رادیولوژی و این دکتر، اون دکتره. تازه یکی از پزشکا تشخیص وجود غده ی احتمالا خوش خیمی در بدنش داده. تلفنی جویای احوالش شدم. با کمال خونسردی درباره ی محل دقیق غده، جنسش، نادر بودنش و همه ی جزییات مهمان ناخوانده ی درون بدنش صحبت میکنه. تلاش می کنم جلوی بغضم رو بگیرم و بگو بخند کنم. موضوع گفتگو رو عوض میکنم و از کسب و کاری که سالهاست درگیر راه اندازیش هستن می پرسم. با کلی هیجان غیر قابل پیش بینی از پایان کار میگه. از اینکه تمام این چهار سال و چند ماه بعد از ازدواجشون چه جوری با صرفه جویی و قناعت و امید زحمت کشیده ن تا چنین روزی رو ببینن و الان از خوشحالی روی زمین بند نمیشه. 

دارم از تعجب شاخ در میارم از سر سختی و مقاومت و بیخیالی و صبر دوستم که لوس ترین و نازک نارنجی ترین دختری بود که می شناختم. یه بار دیگه شرایطش رو می سنجم. نه طعم فقر چشیده نه اختلاف خانوادگی، نه شکست عشقی خورده نه پی کار گشته که رنج بیکاری بدونه چیه. نه حقش خورده شده، نه مجبور به سکوت شده نه چشم پوشی از خطای دور و بری هاش. و برای اولین بار در حالی به مشکل برخورده که از جانب حمایت اطرافیان و احتمالا آینده ی شغلی و خانوادگی مطمئنه. نه! درسته. همه چیز این معادله درسته. رنج به تنهایی قابل تحمله. رنج + رنج هم همینطور. حتی رنج + رنج+ رنج هم.

اما رنج + رنج+ رنج+ رنج +. برابره با فشار طاقت فرسای روانی، با قرص اعصاب، با خشم، با بغض همیشه در گلو، با سکوت ظاهری و هیاهوی درونی، با زیر چشمای همیشه تیره، با بوی همیشگی سیگار، با آستانه ی تحمل پایین، با زیر پا گذاشته شدن با ارزش ترین ارزشات، با آتش بی هوا سرکشیده وسط خیابون، با پدر بی خبر از پسر، پسر بی خبر از پدر، با ناامیدی مطلق، با سر از شرم به زیر افتاده، با چشم به بیرون دوخته شده، با.

حاصل عبارت (رنج + رنج+ رنج+ رنج +.) سرسام‌آوره.


گمونم بدترین اتفاق این روزا اینه که توی وبلاگم پست جدید نمیذارم. بهترینش؟ دوست جدیدم که هر روز نقطه اشتراک تازه ای بینمون پیدا میشه، تجربه های جذاب جدید و دنیای شلوغی که دور و برم ساختم، همکارام و دانش آموزام و محل کاریم که همگی رو دوست دارم. 

سرنوشت هم همچنان سرگرم شوخی کثیف خودشه و من رو با صدا و لهجه ای که دست کم توی این منطقه به ندرت شنیده میشه به بازی گرفته. 


من هر بار پست نیازمندی گذاشتم، به شکل غافلگیرانه ای نتیجه گرفتم. از این بابت جای خوشحالیه.

این بار دوستی دارم فارغ التحصیل رشته فنی، که تصمیم داره کنکور ارشد مدیریت اجرایی شرکت کنه. اگر از بین دوستان حاضر، کسی اطلاعاتی درباره ی بهترین منابع کنکور این رشته، ظرفیت پذیرش و شانس قبولی دانشگاه های مختلف و. داره، ممنون میشم زیر همین پست ( خصوصی یا عمومی) راهنمایی کنه.

قدردان محبت شما هستم. 


بیشتر از چهار ماه گذشته. اینکه اینجا درباره ش ننوشتم هزار تا دلیل داره، یکیش اینکه مطمئن نبودم این وضعیت چه مدت ماندگاره. از صبحی شروع شد که تلفنم زنگ خورد. اون ور خط خانمی بود که برای مدیر قرار ملاقات تعیین می کرد. از زمانی که تلفن رو قطع کردم تا لحظه ای که روی صندلی اتاق انتظار نشسته بودم ده دقیقه هم طول نکشید. چند دقیقه بعد به چند تا سوال جواب دادم و تمام. 

تصمیمم رو گرفته بودم. باید زود سر کار میرفتم. مشغول به کار شدم. با تمام وجود و به شیوه ی خودم. انقدری برای یه کار پاره وقت، زمان گذاشتم و درباره ی کیفیت کار و منظم شدن شرایط کاری ایده دادم و اجرایی کردم که همه ی همکارا تعجب می کردن. نمیدونستن این اخلاق خاص منه که نمیتونم هیچ کاری رو سرسری و در حد رفع تکلیف انجام بدم. یه مدت که گذشت حس کردم دارن باهام لج می کنن. یاد صمد آقایی افتادم که توی فیلم از روستا رفته بود شهر و انقدر خالصانه و با جدیت کار میکرد، بقیه ی کارگرا باهاش بد شدن و اذیتش می کردن. 

این بار برام مهم بود کار رو درست انجام بدم، برام مهم بود کار یاد بگیرم، تجربه ی خوب و مفیدی باشه و روابط خوبی با آدمای دور و برم داشته باشم. سعی کردم همه رو مدیریت کنم. یه چیزی از همه مهم تر بود، اینکه این قطعا کار طولانی مدتی نیست و باید ازش خیلی خوب استفاده کنم برای فرصت های بعدی.

حالا بیشتر از چهار ماه گذشته. بین همکارا مسئولیت بیشتری به من داده شده، البته درآمدمم متناسب با این شرایط کمی بیشتره. با همکارامم خیلی خوبم. من که خیلی دوستشون دارم، اونام گمونم بیشتر ازم حساب میبرن تا دوستم داشته باشن. خب!  طبیعیه باید بابت هر پروژه بهم جواب پس بدن و اغلب نمیشه کسی که باید بهش جواب پس بدی رو زیاد دوست داشته باشی. ولی اینقدری باهام خوبن که براشون مهمه جواب سلامشون رو گرم بدم یا موقع خداحافظی حتما بهشون نگاه کنم، لبخند بزنم و خسته نباشید بگم. اگه این نباشه فوری بهم میگن. مخصوصا یکی که از همه مهربون تر و صمیمی تره. 

مثل هر جای دیگه آدمایی بینمون هست که خیلی سخت میشه باهاشون کنار اومد. اما به وقتش کارایی منحصر به فردی دارن. این جور وقتا بیشتر میشه فهمید چرا نظریه ی انتخاب طبیعی اینهمه به تاثیر سازگاری گونه ها با محیط تاکید داره. وقتی بتونیم با هم کنار بیایم، به بهترین هماهنگی و هارمونی می رسیم. 

گاهی به خودم میگم، هر روز یه تجربه ی جدیده. کاش میشد لحظه لحظه ش رو ثبت کرد، بعد جواب میدم: یعنی واقعاً ممکنه این روزا فراموشم بشه؟!

چشماش یه نم اشکی داشت و گفت: تا حالا کسی برای تولد سورپرایزم نکرده بود. بعد صد بار به هر بهانه از تولدی که براش گرفتیم تشکر کرد. این فراموشم میشه؟

به هر کدوم از مراجعین بیشتر توجه نشون میدم، بیشتر مدعی میشه. اونی رو که فکر میکنم خودش از پس خودش بر میاد بیشتر نیاز به حمایت داره و قدردان تره. کلی طول کشید تا یاد بگیرم چه جوری رفتار متناسب با شرایط نشون بدم. اینا یادم میره؟ 

یه روزی فهمیدم چرا شرط هر چی آگهی استخدامی خوندم، داشتن سابقه کار بوده. با خودم عهد بستم با تازه کار جماعت کار نکنم. یا شرایط خاص رو حتما در نظر بگیرم. اینا چی اینام یادم میره؟

نه!  من این روزا دارم تجربه های عمیقی کسب میکنم که مطمئنم تا همیشه ی عمرم خیلی خوب به یادم میمونه. 

 

 


میگه: چرا شبا اینقدر زود میخوابی؟

میگم: دلتنگی اغلب بعد از نیمه شب میاد سراغم. کز میکنه گوشه ی اتاق و حرف حساب هم سرش نمیشه. میخوابم موقع اومدنش بیدار نباشم.

میگه: اِ ! مثل قصه ی سیندرلا.

 

و من به پری مهربونی فکر میکنم که فقط توی قصه هاست.

 


این روزا در خودم قدرتی می بینم که به آینده امیدوارترم میکنه. وقتی یه لایه به آدمهای دور و برم نزدیک تر میشم، رنج های پنهانشون که رخ نشون میده، ضعفشون در تحمل مشکلات رو که میبینم یاد خودم میفتم که سالهاست دارم تنهایی این شیب تند سر بالایی زندگیم رو بالا میام. هر چند تا چشم کار میکنه مسیر خالی از نقطه ی روشنیه و خبری از قله نیست، اما به مهارت هایی که تا به اینجا به دست آوردم اطمینان دارم و به استقامتم. امروز به معنای کلمه از خودم راضیم. من هر آنچه در توان داشتم برای این زندگی گذاشتم. 


همچین وقتایی، نزدیکای عید که میشد، مامان همه ملحفه ها، رویه ی لحاف تشک ها و پرده ها رو می شست. بعد توی حیاط چند تا بند رخت اضافه میکرد از این دیوار به اون دیوار. حیاط میشد پر‌ از پارچه های سفید ساده، آبی راه راه، صورتی گل درشت و چهارخانه های رنگی. ظهر که میشد، مامان که خسته از کار زیاد خوابش می گرفت یواشکی میرفتم توی حیاط. با یه متر قد از لای ملحفه ها رد میشدم به لبه ی مرطوب پایین ملحفه ها دست می کشیدم و حسابی از نم داغ پارچه ها کیف می کردم. بعد سرم رو بالا میگرفتم و سرخی داغ خورشید از لای چهارخونه های تار و پود پارچه‌ سُر میخورد توی چشمام.

دکمه ی بخار اتو رو که زدم دستم رو روی ملحفه ای که نم داغ بخار اتو داشت کشیدم تازه فهمیدم چرا این روزا رو دوست ندارم. دلم خورشید میخواد. دلم حیاط خونه ی بچگیام رو میخواد. دلم میخواد باز یه متری باشم. مامان بعد از ظهرا توی هال خوابش ببره من دمپایی صورتیام رو بپوشم بپرم توی حیاط لابلای ملحفه های در حال آفتاب گرفتن بازی کنم.


آره خب رفیق! 
آدما تغییر میکنن.
یهو به خودت میای میبینی دیگه هیچ حرف مشترکی بینتون نیست. 

آدما توی سکوت تغییر میکنن. چشم که ازشون برداری تغییر میکنن. آدما توی خشم خاموش تغییر میکنن. وقتایی که رنج های عمیق میبینن تغییر میکنن. آدما با بی مهری تغییر میکنن. وقتایی که زل میزنن به صفحه چتی که دیگه ایز تایپینگ نمیشه تغییر میکنن. آدما وقتی تنها میمونن، تنهایی که خراب میشه سرشون تغییر میکنن.

نذار تنها شه. نذار حرفا توی دلش بمونه. نذار خشمش رو مخفی کنه. نذار تنهایی رنج بکشه. نذار بی هوا تغییر کنه.

 

 

+ بی خودیم ژست آدم خوب خونسرده ی قصه رو به خودت نگیر رفیق! خبری نیست. تهش همینه.


بابا می گفت: بچه بودیم خیلی چیزا رو درست یادمون ندادن. مثلا توی کتاب درسی مدرسه مراحل کشت محصول رو میگفتن: کاشت، داشت، برداشت. کاشت و برداشت رو دیده بودیم و می فهمیدیم ولی " داشت" رو درک نمیکردیم. بزرگ شدیم، تجربه ی زندگی بهمون یاد داد، مهم ترین مرحله، همون " داشت " بود. 

 

ماها خیلی فرصت های مهم زندگی رو سر همین مرحله از دست میدیم. یه کاری رو شروع میکنیم، قدم سخت اول رو بر میداریم، با کلی رنج بستری فراهم میکنیم و دونه ای رو می کاریم، اما چون خوب بلد نیستیم ازش نگهداری کنیم، به ثمر نمیرسه. چقدر توی رابطه ها از این بابت ضرر کردیم و کسی نبود بهمون بگه: فلانی! حواست باشه از این حال و این ارتباط مراقبت کنی.

 

امروز وقتی اون پیام رو خوندم، نمیدونستم چی باید بگم. هنوزم جواب ندادم. مثلا بنویسم چی؟ فلانی! از ما که گذشت اما از این به بعد هر وقت رابطه ای برات مهم شد، باید رنج "داشت" به جون بخری و ازش مراقبت کنی.


آدم باید خل باشه که چیزی رو از ته قلب بخواد و براش به حدی که باید تلاش نکنه. آدم باید خل باشه که حسرت روزایی رو بخوره که گذشته. آدم باید خل باشه که توی سی و چند سالگی مثل نوجوونا رویا پردازی کنه. آدم باید خل باشه که نیمه شب ها غصه ی غصه های کسی رو بخوره که اونو جای ناخن چیده شده ش هم نگرفته. آدم باید خل باشه که احساس نادانی مطلق کنه بعد حالش از هر چه علم و دانشه بهم بخوره بس که بی انتهاست. آدم باید خل باشه که همه خواستگاراش رو بپرونه بعد غصه ی زندگی تو خونه ی پدری رو بخوره. آدم باید خل باشه که با خودش بگه بهترین کار سال گذشته‌ام اینه که یه نقشه ی جهان خریدم و دیوار اتاقم رو شبیه کلاس درس دبستان کردم و بعد احساس رضایت وجودش رو لبریز کنه. آدم باید خل باشه که خودشو به آرزوی دیرینه ی داشتن رژ پالتی نرسونه و پولش رو پس انداز کنه برای ساختن احمقانه ترین ایده ها. آدم باید خل باشه که واسه دلتنگی تایپ کردن با لپ تاپ قدیمیش اشک بریزه. آدم باید خل باشه که این خل وضعیش رو توی وبلاگش بنویسه خجالتم نکشه. 


کی فکرش رو می کرد من انقدری به کلاس و تدریس وابسته بشم که دوری ازش افسرده ترم کنه. کلاسایی که جای قرص و دارو رو بگیره و از نو بهم انگیزه ی زندگی بده. امروز وقتی کلاس مجازیم هم عقب افتاد بیشتر به این رسیدم که چقدر ازشون انرژی میگیرم. کاشکی زودتر شروع بشه، باز طرح درس بنویسم، کوییز بگیرم ازشون. شب قبل از ‌کلاس تند تند تست بزنم، مبادا نکته ای جا افتاده باشه و به اون خوبی که باید نباشه کلاسم.

شاید تبلیغات بذارم و دانش آموز برای کلاس مجازی بیابم و همین روند رو ادامه بدم. حرکت جالبی میشه احتمالا. 


با خنده میگه: 
فلانی! دخترک درونت رو از دست دادی.

با خودم میگم: 
من این زن بالغ زخم خورده ی افسرده رو که نیمه شب ها تا صبح با اندوه عمیقش دست به گریبانه دوست تر دارم و دو دو تا چارتاهاش رو عاقلانه و پخته تر می بینم.


و اون پیش خودش فکر میکنه، فلانی حتما کسی رو داره که به خاطرش از فرصت هاش میگذره. 

و من و بالغ درونم پنجه بر گلوی هم میفشاریم.


زیاد وبلاگ نمیخونم. مثل قبلاها که مرتب پی خاموش کردن این ستاره ی نوار بالای صفحه مدیریت وبلاگم بودم نمیخونم. اصلا هیچ کاری را که قبلاها دوست داشتم یا مفید میدونستم زیاد انجام نمیدم. فقط گاهی کتاب میخونم، اونم نه زیاد. انرژی هیچ کاری رو ندارم. یه جورایی رفتم روی حالت پاور سیوینگ تا روزی که به یه منبع انرژی وصل بشم. نشمم برام مهم نیست. گفتن که نداره به قول دکتر، این اکتیو شده م.

داشتم می گفتم. زیاد وبلاگ نمیخونم ولی همین که هستید که عنوان های جذاب پست هاتون رو اینجا بخونم غنیمته. وقتی از وبلاگ میرید تلگرام یا اینستا غصه م میگیره. توی گروه هاتون عضو میشم، صفحه هاتون رو دنبال میکنم و بازم نوشته هاتون رو میخونم اما اینجا بودنتون رو بیشتر دوست دارم. احتمالا براتون مهم نباشه پس سعی میکنم برام مهم نباشه.

 این سعی بر بی تفاوت بودن چه انرژی عظیمی از من تلف کرده.


می گفت:
حق تو نیست توی این شرایط باشی. یه حالت این اکتیو به خودت گرفتی ببینی چی برات پیش میاد.

لعنتی از وقتی باهام حرف زده و این اکتیویم رو به روم آورده، چنان احوالاتی برام ساخته که دارم به خلاقانه ترین راه های ترک این دنیا فکر میکنم. 
اینقدر از کلمات بیگانه ی معادل دار استفاده نکن دکتر جان پلیز!


<< گفتم ماخو، اسم دیگری نبود پدرت انتخاب کند؟ آدم احساس می کند کسی می خواهد روی صورتت ناخن بکشد. الغیاث گفت خیلی هم قشنگ است. من که دوستش دارم. شکوه اسم های باستانی را دارد. مثل هوخشتره. گفتم خفه! تو خودت تا مشکل اسم عربی ات را حل نکرده ای حق نداری باستان گرا بشوی. گفت اسم من عربی نیست. گفتم عربی است. گفت اسمی که با فال حافظ گرفته شود نمی تواند عربی باشد، حتی اگر عربی باشد. گفتم خودت می فهمی چه می گویی؟ گفت الغیاث از جور خوبان الغیاث.>>

.

<<هنگامه‌ غریبی بود. ماخونیک بر لبه‌ پرتگاه می‌رقصید و هزار افسوس که شاد و خندان می‌رقصید. آن روزها چشم جهانی به تو دوخته شده بود ماخو. و تو بی‌خبر یا بی‌خیال برای خودت زیر رطوبت نخل‌ها می‌چمیدی. گذاشته بودی تاریخ به جایت سپر بردارد، تیغ برکشد، خدنگ و ژوبین بیندازد، هزیمت کند، به هزیمت کند، تسلیم شود یا پیروز شود. جایی که تاریخ در جانی ریشه بدواند، اهلموغ و بعل‌زبوب و آلبالولو کیستند در میانه؟ هزارها نفر شبیه قطار مورچه‌ها رژه می‌روند تا تاری از وجود تو را بتنند. آن را خراب کنند، پاره کنند یا بسازند. همه هستند مگر خودت. خودت نیستی مگر پیامد رفتار و کردار دیگران. تاریخ مردمان را این‌گونه می‌کُشد. به صلابه می‌کشد، بر می‌کشد یا فرو می‌برد. این‌گونه اندوه از پشت زمین برمی‌خیزد.>>

 

 

با کتاب "ماخونیک" از پیج اینستاگرامی آقای احسان جوانمرد ( فیلم نامه نویس) آشنا شدم‌. متاسفانه از اون دست کتاباست که بین کتابای رنگارنگ و سطحی این روزا از دید خیلیا پنهون مونده. همون برخورد اول، این اسم کتاب بود که برام عجیب و جذاب شد. می دونستم با کتاب ساده ای طرف نیستم اما فکرشم نمی کردم تا به این حد غریب و هیجان انگیز باشه. تقریبا متفاوت ترین کتابیه که تا به حال خوندم. 
 
اگر به ادبیات فارسی علاقه مند باشید و از خوندن بریده ی متون قدیمی فارسی مثل تاریخ بیهقی و مرزبان نامه و کلیله و دمنه و. که لابلای داستان چیده شده، نترسید مطمئنم ازش لذت می برید. البته همین جا بگم حدود یک سوم اول کتاب واقعا برام گیج کننده بود اما خوشحالم که ادامه دادم و شد یکی از بهترین کتابایی که خوندم. جاهایی از داستان به قدری جذاب بود که یه نفس میشد خوند و زمین نذاشت. حالا دیگه اگر کسی ازم پرسید: رمان ایرانی خوب چی خوندی؟ با اطمینان میگم: ماخونیک.

ابتدای کتاب، داستان توی زمان و فضاهای مختلفی روایت میشه و طول می کشه تا ارتباط بین این ماجراها مشخص بشه. یه جاهایی داستان خیلی واقعی، تلخ و دردناکه، یه جاهایی خیال انگیز و اسطوره ای و سورئال. شخصیت های داستان هر کدوم یه قصه برای خودشون دارن که وقتی پا به پای راوی پیش برید باهاشون  آشنا می شید و مثل قطعات یه پازل کنار هم می نشینن و در پایان با تصویر نهاییشون خواننده رو شگفت زده می کنن.
اینکه بگم کتاب رو خوب درک کردم یا بخوام براتون درباره ش بنویسم ادعای بزرگیه، پس بهتره نوشته م رو خلاصه کنم. من با دانش قبلی مختصر و برداشت شخصیم، حسابی ازش لذت بردم. امیدوارم شما هم این کتاب رو تهیه کنید، بخونید و از خوندنش لذت ببرید.

ماخونیک/ محسن فاتحی/ نشر آماره/ چاپ دوم ۱۳۹۶/ ۳۵۵ صفحه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها