همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما. از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به مسائل و اتفاقات به قدری تغییر میکنه که انگار اون آدم قبل نیستی. همه چیز توانایی این رو داره که در عین شکوهمندی مبتذل و هولناک باشه، حتی برای بدترین اتفاقات دنیا توجیه یا دلایل منطقی پیدا میشه. از اون جا به بعد زندگی خشن و بی رحم و اغلب تحمل ناپذیر میشه. 

حالا دیگه مطمئن نیستم چی درسته چی غلط. مرز خوب و بد، درست و نادرست ، راستی و ناراستی، ستمگر و ستمکش روز به روز داره برام باریکتر و محو میشه. منی که هنوز توانایی پذیرش حقیقت رو ندارم و ترجیح میدم با فریب خودم زندگی کنم، منی که تحمل پایان رابطه های یک طرفه برام اینقدر سخت و دردناکه، منی که برای ادامه مسیر زندگی برنامه ای ندارم چه جوری بتونم به پایان زندگیم یا پایان دادن بهش فکر کنم؟ پس این چیه که فکر می‌کنم تهدید به قتل شدن هولناکه؟ چی میخوام واقعا؟ پایانم کجاست؟



+ جواب کامنت خصوصی: 

از این قرارا با خودت نذار. دست کم اینجا نه. تندی و تلخی ای هم اگه دیدی بذار پای لادن بودنم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها