همیشه یه جایی پسِ ذهنم، والدینم رو به خودخواهی متهم میکردم. در نظرم این که آدمی بعد از دو فرزند پسر دلش یه فرزند دختر بخواد چیزی جز خودخواهی نیست. اینکه با تولدت نقش شی تکمیل کننده ی کلکسیون خانوادگی رو داشته باشی هیچ حس خوب یا دلیل خوبی برای وجودت توی این دنیا نیست. 

این مسئله یه جایی توی ذهنم خیلی کمرنگ حس میشد بی اینکه بهش دقیق بشم تا همین چند روز پیش. اون روز توی باشگاه بعد از اینکه با یه دختر بچه ی بامزه ی آتیش پاره بازی می کردم، سراغ ورزشم رفتم که خانم مسنی ازم یه سوال پرسید. 

- دختر شماست؟

- من؟ نه! مامانش توی سالن کناریه.

- آخه می بینم همیشه با شما بازی میکنه و حرف میزنه.  ببخشید.  نکنه مجردی؟! 

- آره 

بعد از گذشت چند دقیقه دوباره همون خانم اومد سراغم و کلی عذرخواهی کرد و آرزوی خیر. از اون موقع دارم به این فکر می کنم که داشتن یه فسقلی مثل آوینای دو ساله، چه امتیازها و انتخاب هایی به آدم میده. ( گذشته از اینکه تا کوچولو هستن میشه به عنوان یه وسیله بازی ازشون لذت برد). از اون به بعد هی مغزم داره برام پاسخ جمع میکنه. مهم ترینش برام این بود که آدم می تونه خودش رو توی وجود دیگری ادامه بده. مثل پاسخی میمونه به میل جاودانگی. تصور کنید موجود خام و شکل پذیر و تربیت پذیری که می تونه تمام اشتباهات گذشته ی تو رو جبران کنه و عمر سوخته ت رو باهاش دوباره به دست بیاری. هر چه تو به پیری و زوال نزدیک میشی اون به جوانی و بلوغ و توانمندی. این احتمالا همون دلیلیه که باعث اختلاف جدی بین فرزند و والدین میشه. برای یه پدر یا مادر پذیرش این مسئله که فرزندشون موجود مستقلیه؛ موجودی که برخلاف رفتار ساده ی کودکیش، نه خام و خالی از فکر و احساسات مستقله نه قراره به جای شخص دیگه ای زندگی کنه، به این سادگیا هم نیست.

اما من از این حس خودخواهانه میگذرم. من تمام تلاشم رو میکنم تا زندگی رو در مدت باقی مانده به بهترین شکل ممکن زندگی کنم. من هنوز کلی چیز مونده که تجربه کنم. درسته که زمان زیادی رو تلف کردم، شایدم نه این دوره ها لازم بوده برای خودشناسی و خودسازیم، ولی اجازه نمیدم کسی روزای پیش روم رو بر خلاف میلم عوض کنه.


+ هر چی فکر میکنم اون سال بعد از پایان درسم چه برنامه ای برای امروزم داشتم یادم نمیاد. چرا چیزی در این مورد ننوشتم؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها