تفکرات، تصمیمات، احساسات و رفتار ما حاصل فرآیندهاییه که توی مغزمون رخ میده. یه سری جریان های عصبی و تغییر پتانسیل های الکتریکی و جابجایی چند تا ماده ی شیمیایی. البته منم مثل شما میدونم که ماجرا به این سادگیام نیست اما وقتی آزرده میشم، غصه م میگیره یا از همه کس و همه چیز خسته میشم باورش سخته که کار با چند تا جرقه ی کوچک و مولکول های آشنایی که ساختارشون رو توی کتابا دیدم حل بشه. بعد به این فکر می کنم که خب نباید کار سختی باشه که از مغزمون بخوایم جریان خاصی ایجاد کنه و هورمون مشخصی رو تولید کنه یا جلوی تولید دیگری رو بگیره. خب آره! میدونم به این سادگیا نیست ولی شدنیه.

حالا سوال اینجاست، پس چرا آنقدر سخت باور میکنیم که کسی با توکل به خدا و امور معنوی بتونه به روحش مسلط بشه؟ باور نداشتن به این مسئله زندگی رو سخت تر میکنه.



پ.ن: این کتابی که این روزا میخونم باعث شده بیشتر به خودم فکر کنم. به اینکه این ناآرامی و به هم ریختگی ذهنی چه مغناطیسی نیاز داره که در جهت مناسبی قرار بگیره. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها